پارت 33
پارت 33
ا/ت : عاا آقای کیم دیرشون شده ای وای
ا/ت میخندید
نامجونم از خنده ا/ت خندش گرفت و اونم شروع کرد به خندیدن با هم میخندیدن .... وقتی رسیدن دم خونه ی نامجون ا/ت گفت
ا/ت : بفرمایید آقای کیم اینم خونه ی شما
نامجون : خیلی ممنونم
نامجون : راستی ا/ت درباره اون شراکت
ا/ت : ها آره اگه واقعا میخوای که باشه ولی اگه نه ام که
نامجون : نه نه باشه یعنی فکر خوبیه مرسی شب بخیر
بعد هم با قدمای تند میرفت سمت خونه
ا/ت ویو
داشتم درباره شراکت حرف میزدم که یهو گفت نه باشه مرسی شب بخیر این چش شد یهو عجیب غریب بعد هم حرکت کردم به سمت خونه
نامجون ویو
من چم شد یهو یهو احساس کردم قلبم داره میاد تو دهنم فکر کنم تپش قلب گرفتم نباید انقدر چایی و قهوه بخورم آی قلبم رفتم نشستم رو مبل یه صداهایی میومد معلوم نیست از کجاس رفتم سمت آشپزخونه صدا از اینجا نبود رفتم طبقه بالا صدا از سمت راست بود به اون سمت قدم میزدم سالن تاریک بود خب معلومه این وقت شب کس بیداره کم کم صداها بلند تر شد هر چی نزدیک تر میشدم صدا ها بیشتر میشد با دادی که از طرف اتاق پدرم بود از خود بی خود شدم و رفتم سمت اتاقش درو باز کردم که با صحنه ای که دیدم جا خوردم خشکم زده بود وقتی صدای درو شنید برگشت طرف منو گفت :
پدر نامجون : نا نامجون تو تو پسر..م
نامجون: خفهه شوووو با داد که پدرش از جاش پرید
از زبان راوی
نامجون وقتی وارد اتاقش شد در جا خشکش زد دیده بود که پدرش یکی از ندیمه های عمارتو گرفته و به دیوار چسبونده و میخواد بزور بهش نزدیک بشه ندیمه گریه میکرد و بهش ضربه میزد نامجون وقتی این صحنه رو دید واقعا حالش بد شد چرا باید پدرش یه همچین آدمی باشه داد زد و رو به ندیمه با صدای آروم گفت برو بیرون اون هم حتی یک ثانیه هم صبر نکرد و رفت بیرون نامجون رو به پدرش گفت
نامجون : برات متاسفم حتی فکرشم نمیکردم انقدر بدزات باشی من پدری مثل تو ندارم نامجون داشت میرفت که برگشت و گفت
نامجون : اگه یک بار دیگه ببینم همچین غلطی میکنی باور کن بهت رحم نمیکنم
بعد هم بدون اینکه بزاره پدر حرفی بزنه اونجا رو ترک کرد و رفت سمت اتاقش بعد از گرفتن یه دوش آب سرد اومدم و نشستم رو تخت سرمو تو دستم گرفتم و گفتم
نامجون : چرا من؟ چرا
ذهنش خیلی شلوغ بود ولی افکارش رو دور انداخت و به خواب فرو رفت
ا/ت : عاا آقای کیم دیرشون شده ای وای
ا/ت میخندید
نامجونم از خنده ا/ت خندش گرفت و اونم شروع کرد به خندیدن با هم میخندیدن .... وقتی رسیدن دم خونه ی نامجون ا/ت گفت
ا/ت : بفرمایید آقای کیم اینم خونه ی شما
نامجون : خیلی ممنونم
نامجون : راستی ا/ت درباره اون شراکت
ا/ت : ها آره اگه واقعا میخوای که باشه ولی اگه نه ام که
نامجون : نه نه باشه یعنی فکر خوبیه مرسی شب بخیر
بعد هم با قدمای تند میرفت سمت خونه
ا/ت ویو
داشتم درباره شراکت حرف میزدم که یهو گفت نه باشه مرسی شب بخیر این چش شد یهو عجیب غریب بعد هم حرکت کردم به سمت خونه
نامجون ویو
من چم شد یهو یهو احساس کردم قلبم داره میاد تو دهنم فکر کنم تپش قلب گرفتم نباید انقدر چایی و قهوه بخورم آی قلبم رفتم نشستم رو مبل یه صداهایی میومد معلوم نیست از کجاس رفتم سمت آشپزخونه صدا از اینجا نبود رفتم طبقه بالا صدا از سمت راست بود به اون سمت قدم میزدم سالن تاریک بود خب معلومه این وقت شب کس بیداره کم کم صداها بلند تر شد هر چی نزدیک تر میشدم صدا ها بیشتر میشد با دادی که از طرف اتاق پدرم بود از خود بی خود شدم و رفتم سمت اتاقش درو باز کردم که با صحنه ای که دیدم جا خوردم خشکم زده بود وقتی صدای درو شنید برگشت طرف منو گفت :
پدر نامجون : نا نامجون تو تو پسر..م
نامجون: خفهه شوووو با داد که پدرش از جاش پرید
از زبان راوی
نامجون وقتی وارد اتاقش شد در جا خشکش زد دیده بود که پدرش یکی از ندیمه های عمارتو گرفته و به دیوار چسبونده و میخواد بزور بهش نزدیک بشه ندیمه گریه میکرد و بهش ضربه میزد نامجون وقتی این صحنه رو دید واقعا حالش بد شد چرا باید پدرش یه همچین آدمی باشه داد زد و رو به ندیمه با صدای آروم گفت برو بیرون اون هم حتی یک ثانیه هم صبر نکرد و رفت بیرون نامجون رو به پدرش گفت
نامجون : برات متاسفم حتی فکرشم نمیکردم انقدر بدزات باشی من پدری مثل تو ندارم نامجون داشت میرفت که برگشت و گفت
نامجون : اگه یک بار دیگه ببینم همچین غلطی میکنی باور کن بهت رحم نمیکنم
بعد هم بدون اینکه بزاره پدر حرفی بزنه اونجا رو ترک کرد و رفت سمت اتاقش بعد از گرفتن یه دوش آب سرد اومدم و نشستم رو تخت سرمو تو دستم گرفتم و گفتم
نامجون : چرا من؟ چرا
ذهنش خیلی شلوغ بود ولی افکارش رو دور انداخت و به خواب فرو رفت
۲۸.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.