فیک جیمین ( زندگی من ) پارت 19
از زبان ا/ت :
شوگا اومد پیشمون و گفت : خوشبختانه حالش عالیه فردا مرخص میشه.
همه خوشحال شدیم و من پریدم بغل جیمین بعد مامانم اومد بغلم کرد. از شوگا تشکر کردیم و رفتیم پیش بابا. بابا بعد چند دقیقه به هوش اومد و گفت : دخترم حالت خونه این اقا جیمین که اذیتت نمیکنه؟!
خندیدم و رو کردم به جیمین و گفتم : نه شوهر خوبیه.
بعد بابام خندید.
لانا هم برای عیادت اومد تهیونگم اومد. از خوشحالی پریدم بغل لانا. لانا گفت : ببینم چطوری دختر.
گفتم : الان که اصلا بابامو ببین.
بعد مامانم گفت : برای ناهار برید بیرون من پیششم .
مامانم با کلی اصرار منو جیمین راضی کرد لانا و تهیونگم رفتن خونشون.
جیمین منو برد رستوران و غذا سفارش دادیم. رو به جیمین کردمو گفتم : از این اتفاقات خسته شدی؟
گفت : نه عزیز من. تو دیگه زن منی چرا باید از این اتفاقات زندگیت خسته شم.
لبخند زدم و دستمو گذاشتم رو دستش.
بعد اینکه غذامونو خوردیم رفتیم خونه دوسه تا پتو برای مامانم جیمین و خودم برداشتم که اگه امشب توی بیمارستان موندیم سردمون نشه. جیمین خیلی خسته بودو خوابش میومد. وقتی رفتیم توی اتاق بابام رفتم پیش بابام و گفتم : بابا حالا خوبه؟؟
بابام گفت : اره عزیزم برو استراحت کن یکم بخواب.
رفتم بغل جیمین و سرمو گذاشتم روی شونش جیمینم یکی از پتو هایی که اورده بودیم رو انداخت رومون و خوابید.
بابام به مامانم نگاه کرد و گفت : جیمین ا/ت رو از اون چیزی که فکر میکردم بیشتر دوست داره.
مامانمم گفت : اره خیلی به فکرشه حتی پدر خوبی هم میشه ها
بابام خندید و گفت : اره ا/ت هم مادر خوبی میشه .
( صبح روز بعد )
وقتی بیدار شدم. جیمین خواب بود. اروم بلند شدمو پتو رو کشیدم روش. رفتم توی دستشویی یکم به خودم رسیدم. بعد که از دستشویی اومدم بیرون سرم بدجور درد گرفت رفتم توی اتاق بابا. جیمین بیدار شده بود و گفت : صبح بخیر خانم خوشگله.
گفتم : صبح تو هم بخیر عشقم.
رفتم سمت بابامو گفتم : بابا حالت خوبه امروز مرخص میشی.
گفت : اره حالم خوبه.
همین که حرفش تموم شد سرم گیج رفت بهش خیره موندم. بابام از ترس گفت : ا/ت.... ا/ت
هیچی نگفتم و یهو افتادم زمین جیمین بدو بدو اومد سمتم مامانم جیغ زد و جیمین به شوگا خبر داد بلندم کرد و برد روی تخت گذاشتم شوگا اومد گفت : بهش سرم بزنید.
مامانم گریه میکرد و همه منتظر بودن ببینن حالم خوب میشه یا نه.
( 1 ساعت بعد)
بهوش اومدم جیمین بالا سرم بود و گفت : ا/ت حالت خوبه.
لبخند زدم و گفتم : حالم خوبه.
سوزن رو از دستم در اوردن و مامانمم بابارو برد خونه. بعدش مامانم بهم گفت : برو استراحت کن
ا/ت من پیششم.
بعد جیمین بردم خونه یه دوش گرفتم و لباس استین بلند همیشگیمو تنم کردم. جیمینم یه دوش گرفت. بعد ناهارو اماده کردم و اوردم بخوریم. که یهو حالم به هم خورد رفتم توی دستشویی بالا اوردم. جیمین بدو اومد دم در دستشویی و گفت : عزیزم حالت خوبه ؟
گفتم : نه حالم خوب نیس.
جیمین به شوگا گفت بیاد.
وقتی اومد گفت : باید ازش ازمایش بگیرم. امروزا حالش خیلی خوب نیست.
( نیم ساعت بعد)
توی بیمارستان همه کارای ازمایشی کردم. منتظر بودیم تا خبر اومد. شوگا اومد پیشمون و یه لبخند زد و گفت : مبارک باشه.
منو جیمین به هم نگاه کردیم.
شوگا گفت : ا/ت بارداری.
منو جیمین به هم نگاه کردیم اشک تو چشام جمع شده بود و مونده بودم. لبخند زدم و دستمو گذاشتم روی صورتم باورم نمی شد.
جیمین اروم گفت : دارم بابا میشم اره.
بهش رو کردم و گفتم : داریم مامان و بابا میشیم.
پریدیم بغل هم و از خوشحالی گریه کردی.
۰۰۰۰۰
( کله این داستان فیکه کیوتا 💜)
شوگا اومد پیشمون و گفت : خوشبختانه حالش عالیه فردا مرخص میشه.
همه خوشحال شدیم و من پریدم بغل جیمین بعد مامانم اومد بغلم کرد. از شوگا تشکر کردیم و رفتیم پیش بابا. بابا بعد چند دقیقه به هوش اومد و گفت : دخترم حالت خونه این اقا جیمین که اذیتت نمیکنه؟!
خندیدم و رو کردم به جیمین و گفتم : نه شوهر خوبیه.
بعد بابام خندید.
لانا هم برای عیادت اومد تهیونگم اومد. از خوشحالی پریدم بغل لانا. لانا گفت : ببینم چطوری دختر.
گفتم : الان که اصلا بابامو ببین.
بعد مامانم گفت : برای ناهار برید بیرون من پیششم .
مامانم با کلی اصرار منو جیمین راضی کرد لانا و تهیونگم رفتن خونشون.
جیمین منو برد رستوران و غذا سفارش دادیم. رو به جیمین کردمو گفتم : از این اتفاقات خسته شدی؟
گفت : نه عزیز من. تو دیگه زن منی چرا باید از این اتفاقات زندگیت خسته شم.
لبخند زدم و دستمو گذاشتم رو دستش.
بعد اینکه غذامونو خوردیم رفتیم خونه دوسه تا پتو برای مامانم جیمین و خودم برداشتم که اگه امشب توی بیمارستان موندیم سردمون نشه. جیمین خیلی خسته بودو خوابش میومد. وقتی رفتیم توی اتاق بابام رفتم پیش بابام و گفتم : بابا حالا خوبه؟؟
بابام گفت : اره عزیزم برو استراحت کن یکم بخواب.
رفتم بغل جیمین و سرمو گذاشتم روی شونش جیمینم یکی از پتو هایی که اورده بودیم رو انداخت رومون و خوابید.
بابام به مامانم نگاه کرد و گفت : جیمین ا/ت رو از اون چیزی که فکر میکردم بیشتر دوست داره.
مامانمم گفت : اره خیلی به فکرشه حتی پدر خوبی هم میشه ها
بابام خندید و گفت : اره ا/ت هم مادر خوبی میشه .
( صبح روز بعد )
وقتی بیدار شدم. جیمین خواب بود. اروم بلند شدمو پتو رو کشیدم روش. رفتم توی دستشویی یکم به خودم رسیدم. بعد که از دستشویی اومدم بیرون سرم بدجور درد گرفت رفتم توی اتاق بابا. جیمین بیدار شده بود و گفت : صبح بخیر خانم خوشگله.
گفتم : صبح تو هم بخیر عشقم.
رفتم سمت بابامو گفتم : بابا حالت خوبه امروز مرخص میشی.
گفت : اره حالم خوبه.
همین که حرفش تموم شد سرم گیج رفت بهش خیره موندم. بابام از ترس گفت : ا/ت.... ا/ت
هیچی نگفتم و یهو افتادم زمین جیمین بدو بدو اومد سمتم مامانم جیغ زد و جیمین به شوگا خبر داد بلندم کرد و برد روی تخت گذاشتم شوگا اومد گفت : بهش سرم بزنید.
مامانم گریه میکرد و همه منتظر بودن ببینن حالم خوب میشه یا نه.
( 1 ساعت بعد)
بهوش اومدم جیمین بالا سرم بود و گفت : ا/ت حالت خوبه.
لبخند زدم و گفتم : حالم خوبه.
سوزن رو از دستم در اوردن و مامانمم بابارو برد خونه. بعدش مامانم بهم گفت : برو استراحت کن
ا/ت من پیششم.
بعد جیمین بردم خونه یه دوش گرفتم و لباس استین بلند همیشگیمو تنم کردم. جیمینم یه دوش گرفت. بعد ناهارو اماده کردم و اوردم بخوریم. که یهو حالم به هم خورد رفتم توی دستشویی بالا اوردم. جیمین بدو اومد دم در دستشویی و گفت : عزیزم حالت خوبه ؟
گفتم : نه حالم خوب نیس.
جیمین به شوگا گفت بیاد.
وقتی اومد گفت : باید ازش ازمایش بگیرم. امروزا حالش خیلی خوب نیست.
( نیم ساعت بعد)
توی بیمارستان همه کارای ازمایشی کردم. منتظر بودیم تا خبر اومد. شوگا اومد پیشمون و یه لبخند زد و گفت : مبارک باشه.
منو جیمین به هم نگاه کردیم.
شوگا گفت : ا/ت بارداری.
منو جیمین به هم نگاه کردیم اشک تو چشام جمع شده بود و مونده بودم. لبخند زدم و دستمو گذاشتم روی صورتم باورم نمی شد.
جیمین اروم گفت : دارم بابا میشم اره.
بهش رو کردم و گفتم : داریم مامان و بابا میشیم.
پریدیم بغل هم و از خوشحالی گریه کردی.
۰۰۰۰۰
( کله این داستان فیکه کیوتا 💜)
۱۱.۵k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱