ندیمه عمارت p:⁸⁹
چشم بست و سعی کرد حفظ ارامش کنه..انگاری موفقم بود..
جیمین:الان این مهمه؟...جون هامین و هایون مهم نیست!
اخمامو تو هم کشیدم و لیوان و روی میز گذاشتم...مشکوک گفتم: منظورت چیه.....
سکوت عمیقی کرد و منتظر بود خودم بفهمم داستان از چه قراره ولی توی این موقعیت وقتی بحث جون بچه هام میشه...خونیم هست که به مغزم برسه!!!!...
با دست روی میز کوبیدم و گفتم:منظورت از حرفی که زدی چی بود؟
نفسی گرفت و خودشو جلو کشید:چرا متوجه نیستی!...الان چیزی که مهمه دشمن تهیونگه....اون الان ممکنه دست به هر کاری بزنه...برای خلاص شدن از دستش باید گذشته تا الان و شخم بزنیم و توهم این وسط لجبازی و انتخاب کردی......من دخالتی بین تو تهیونگ ندارم...میتونی هر تصمیمی براش بگیری...همه جوره پشتتم...ولی اوضاع فعلا واسه فکر کردن به این چیزا خیلی پیچیده اس...فکر کردم از قضیه تصادف متوجه میشی...
حرفاش ذره ذره استرس و به جونم مینداخت:..این مسئله به هامین و.... هایون ربط نداره...
انگار که از خریتم حرصش گرفته باشه کمی صداشو بالا برد :ربطط داره..خواهرر من ربطط داره...بچه هاشن..نقطه ضعفشن...چرا از همچین چیزی استفاده نکنن!..
ا/ت:میگی چیکار کنمم..منن ...
از جام بلند شدم..استرس نمیزاشت یه جا بمونم...
ا/ت:نباید...نباید میزاشتم پیدام کنید...اشتباه از منهه...اصلا نباید میومدم سئول...هنوزم دیر نشده!...میرم ...دستشون و میگیرم و از اینجا میبرمشون...
جیمین:این چه حرفیه میزنی اخه...تا کی مثلا؟...تا اخر عمرت؟...فرار کنی.....بعد فکر کردی هامین و هایون بچه ان...پشت سرت راه بیوفتن...بنظرت هامین تهیونگ و تنها میزاره؟؟..همین الانشم هایون از حضور تهیونگ کنارش خوشحاله...فکر میکنی میتونی از هم جداشون کنی!...
سر جام نشستم و سرمو با دست گرفتم....اشکام فرصت و از دست ندادن و شروع به پایین اومدن کردن...دیگ فکر به هیجا قد نمیداد...زیر لب با خودم میگفتم:حالا چیکار کنم....چیکار کنم...
با چشمای تار دیدم جیمین جلوم زانو زد و با دستاش دستمو از روی سرم برداشت..
ا/ت: چیکار کنم..جیمین...اگه اتفاقی بیوفته...اگه بلایی سرشون بیاد میمیرم...من چیکار کنمم حالاا..
جیمین:من نمیزارم...بمیرمم نمیزارم روی بچه هات یه خش بیوفیه...توهم از خر شیطون بیا پایین...همکاری کن..اصلا شده تحمل کن ولی نزار استرس جدا بودن تو از خودمو داشته باشم ...که مبادا شکار بعدیشون تو باشی!...پاشو وسایلتو جمع کن بریم عمارت...از بابت امنیتش حداقل خیالم راحته...
(جیمین)
توقع داشتم قانع کردنش سخت تر از این حرفا باشه مخصوصا وقتی واکنش اولش گریه بود...اما انگار شناخت چندانی از این ا/ت جدید نداشتم... بلافاصله بعد از حرفام از جاش بلند شد و بی صدا سمت سرویس بهداشتی رفت...منتظرش موندم و چپ و راست قدم میزدم...با شنیدن صدای پاهاش متوقف شدم و نگاهم بهش دادم...چهرش خیلی خونسرد تر از قبل شده بود...به چشمام خیره شد با مکث کوتاهی گفت:فردا میریم عمارت...وسایلمو جمع میکنم... میتونی توی اتاق هایون بخوابی..
چیزی نگفتم تو شک رفتارش بودم و اونم بی حرف رفت...عاقل شده بود خیلی زیاد...و دوست داشتنی...
جیمین:الان این مهمه؟...جون هامین و هایون مهم نیست!
اخمامو تو هم کشیدم و لیوان و روی میز گذاشتم...مشکوک گفتم: منظورت چیه.....
سکوت عمیقی کرد و منتظر بود خودم بفهمم داستان از چه قراره ولی توی این موقعیت وقتی بحث جون بچه هام میشه...خونیم هست که به مغزم برسه!!!!...
با دست روی میز کوبیدم و گفتم:منظورت از حرفی که زدی چی بود؟
نفسی گرفت و خودشو جلو کشید:چرا متوجه نیستی!...الان چیزی که مهمه دشمن تهیونگه....اون الان ممکنه دست به هر کاری بزنه...برای خلاص شدن از دستش باید گذشته تا الان و شخم بزنیم و توهم این وسط لجبازی و انتخاب کردی......من دخالتی بین تو تهیونگ ندارم...میتونی هر تصمیمی براش بگیری...همه جوره پشتتم...ولی اوضاع فعلا واسه فکر کردن به این چیزا خیلی پیچیده اس...فکر کردم از قضیه تصادف متوجه میشی...
حرفاش ذره ذره استرس و به جونم مینداخت:..این مسئله به هامین و.... هایون ربط نداره...
انگار که از خریتم حرصش گرفته باشه کمی صداشو بالا برد :ربطط داره..خواهرر من ربطط داره...بچه هاشن..نقطه ضعفشن...چرا از همچین چیزی استفاده نکنن!..
ا/ت:میگی چیکار کنمم..منن ...
از جام بلند شدم..استرس نمیزاشت یه جا بمونم...
ا/ت:نباید...نباید میزاشتم پیدام کنید...اشتباه از منهه...اصلا نباید میومدم سئول...هنوزم دیر نشده!...میرم ...دستشون و میگیرم و از اینجا میبرمشون...
جیمین:این چه حرفیه میزنی اخه...تا کی مثلا؟...تا اخر عمرت؟...فرار کنی.....بعد فکر کردی هامین و هایون بچه ان...پشت سرت راه بیوفتن...بنظرت هامین تهیونگ و تنها میزاره؟؟..همین الانشم هایون از حضور تهیونگ کنارش خوشحاله...فکر میکنی میتونی از هم جداشون کنی!...
سر جام نشستم و سرمو با دست گرفتم....اشکام فرصت و از دست ندادن و شروع به پایین اومدن کردن...دیگ فکر به هیجا قد نمیداد...زیر لب با خودم میگفتم:حالا چیکار کنم....چیکار کنم...
با چشمای تار دیدم جیمین جلوم زانو زد و با دستاش دستمو از روی سرم برداشت..
ا/ت: چیکار کنم..جیمین...اگه اتفاقی بیوفته...اگه بلایی سرشون بیاد میمیرم...من چیکار کنمم حالاا..
جیمین:من نمیزارم...بمیرمم نمیزارم روی بچه هات یه خش بیوفیه...توهم از خر شیطون بیا پایین...همکاری کن..اصلا شده تحمل کن ولی نزار استرس جدا بودن تو از خودمو داشته باشم ...که مبادا شکار بعدیشون تو باشی!...پاشو وسایلتو جمع کن بریم عمارت...از بابت امنیتش حداقل خیالم راحته...
(جیمین)
توقع داشتم قانع کردنش سخت تر از این حرفا باشه مخصوصا وقتی واکنش اولش گریه بود...اما انگار شناخت چندانی از این ا/ت جدید نداشتم... بلافاصله بعد از حرفام از جاش بلند شد و بی صدا سمت سرویس بهداشتی رفت...منتظرش موندم و چپ و راست قدم میزدم...با شنیدن صدای پاهاش متوقف شدم و نگاهم بهش دادم...چهرش خیلی خونسرد تر از قبل شده بود...به چشمام خیره شد با مکث کوتاهی گفت:فردا میریم عمارت...وسایلمو جمع میکنم... میتونی توی اتاق هایون بخوابی..
چیزی نگفتم تو شک رفتارش بودم و اونم بی حرف رفت...عاقل شده بود خیلی زیاد...و دوست داشتنی...
۱۸.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.