بازی عشق شیطان پارت ۲۳
☆P. . . 23☆
هه این(خنده): منتظرم ببینم چیکار میکنی.
ژوئن: گفتم که، بسپارش به خودم.
هه این: پس اول از همه یه بغل.
ژوئن: بیا اینجا.
بغلش کردم یادم قدیما افتادم بعد مدتها...حتی فکرش هم نمیکردم که دوباره بتونم بغلش کنم.
هه این: دلم برای لوکا تنگ شد.
ژوئن: لوکا؟! چرا لوکا؟
هه این: خب مگه میشه آدم دلش برای برادرش تنگ نشه؟
اصلا حواسم نبود که چی گفتم، اما
ژوئن: لوکا که برادرت...
شانس آوردم که یه لحظه حواسم به حرفم شدو همینجا قطعش کردم...
هه این: لوکا برادرم چی؟
ژوئن: یعنی منظورم اینه که آره درسته لوکا برادرته مگه میشه دلت براش تنگ نشه؟!
اما اگه الان بهش میگفتم بلکه لوکا برادرش نیست، برادر کارلوعه و مین سو برادرشه بهتر نبود؟ تا اینکه بزاریم برای بعدا؟
بهتره بگم اما همین الآن نه...
هه این: میشه الان برگردیم خونه؟
ژوئن: باش.
رفتیم ماشین، سوار شدیم بعد اینکه راه افتادیم بعد حدود یک ساعتی رسیدیم خونه...
جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم...
ژوئن: هه این یه لحظه وایسا، باید یه چیزی بهت بگم.
هه این: چی؟
ژوئن: خب ما باید اینو زودتر بهت میگفتم اما نمی تونستیم چون میدونستیم حتی ناراحت میشی.
هه این: ما؟!
ژوئن: منظورم ما شیش نفر بود یعنی منو کارلو، لوکا، مین سو، سوهو، یه جون بود.
هه این: آها، خب بگو چی شده، اتفاقی افتاده؟
ژوئن: خب اتفاق، که خیلی وقت پیش افتاده بود زمان دانشگاهمون. اما حقیقت تا حالا ازت پنهان شده بود.
هه این: خب چی شده؟
ژوئن: خــب، لوکا...لوکا برادر واقعیت نیست.
هه این: چی؟!!
ژوئن: مین سو برادر واقعیته.
هه این: چی داری میگی؟!
ژوئن: ببین هه این...
خواستم دستشو بگیرم که رفت عقب تر...
بدون توجه برگشت و رفتم داخل،
سریع سوییچ رو دادم به یکی افرادم که اونجا بودن، و خودم رفتم دنبال هه این.
ژوئن: هه این، هه این وایسا.
اصلا به حرفام توجه نکرد و رفت داخل خونه...
تا رسیدم داخل رفته بود داخل اتاق و در هم قفل کرد...
دستگیره ی در رو گرفتم سعی کردم بازش کنم،
ژوئن: هه این، هه این درو باز کن، هه این.
(یک ساعت بعد)
روی کاناپه نشسته بودم دوباره بلند شدم و رفتم سمت در و در زدم...
ژوئن: هه این خواهش میکنم درو باز کن، لطفا.
بعد چند لحظه اومد و درو باز کرد...
ژوئن(نگران): هه این...
هه این(سرد): بیا درو باز کردم.
سریع رفتم داخل و هه این هم رفت روی تخت نشست و منم رفتم کنارش نشستم...
هه این(سرد): کامل برام توضیح بده.
ژوئن: خب...یادته که گفته بودی از دو سالگی برادرت و پدر و مادرت ندیده بودی؟ موقعی هم که...
همه ی قضیه رو براش تعریف کردم،
هه این: همه ی اینارو ازم پنهان کردین؟
ژوئن: خب نمیشد بهت بگیم چون ناراحت میشیدی تمام اون مدت هم با لوکا بودی و عادت کردی.
داشت گریه اش میگرفت،
بغلش کردم و سرش رو، رو شونم گذاشتم...
هه این(خنده): منتظرم ببینم چیکار میکنی.
ژوئن: گفتم که، بسپارش به خودم.
هه این: پس اول از همه یه بغل.
ژوئن: بیا اینجا.
بغلش کردم یادم قدیما افتادم بعد مدتها...حتی فکرش هم نمیکردم که دوباره بتونم بغلش کنم.
هه این: دلم برای لوکا تنگ شد.
ژوئن: لوکا؟! چرا لوکا؟
هه این: خب مگه میشه آدم دلش برای برادرش تنگ نشه؟
اصلا حواسم نبود که چی گفتم، اما
ژوئن: لوکا که برادرت...
شانس آوردم که یه لحظه حواسم به حرفم شدو همینجا قطعش کردم...
هه این: لوکا برادرم چی؟
ژوئن: یعنی منظورم اینه که آره درسته لوکا برادرته مگه میشه دلت براش تنگ نشه؟!
اما اگه الان بهش میگفتم بلکه لوکا برادرش نیست، برادر کارلوعه و مین سو برادرشه بهتر نبود؟ تا اینکه بزاریم برای بعدا؟
بهتره بگم اما همین الآن نه...
هه این: میشه الان برگردیم خونه؟
ژوئن: باش.
رفتیم ماشین، سوار شدیم بعد اینکه راه افتادیم بعد حدود یک ساعتی رسیدیم خونه...
جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم...
ژوئن: هه این یه لحظه وایسا، باید یه چیزی بهت بگم.
هه این: چی؟
ژوئن: خب ما باید اینو زودتر بهت میگفتم اما نمی تونستیم چون میدونستیم حتی ناراحت میشی.
هه این: ما؟!
ژوئن: منظورم ما شیش نفر بود یعنی منو کارلو، لوکا، مین سو، سوهو، یه جون بود.
هه این: آها، خب بگو چی شده، اتفاقی افتاده؟
ژوئن: خب اتفاق، که خیلی وقت پیش افتاده بود زمان دانشگاهمون. اما حقیقت تا حالا ازت پنهان شده بود.
هه این: خب چی شده؟
ژوئن: خــب، لوکا...لوکا برادر واقعیت نیست.
هه این: چی؟!!
ژوئن: مین سو برادر واقعیته.
هه این: چی داری میگی؟!
ژوئن: ببین هه این...
خواستم دستشو بگیرم که رفت عقب تر...
بدون توجه برگشت و رفتم داخل،
سریع سوییچ رو دادم به یکی افرادم که اونجا بودن، و خودم رفتم دنبال هه این.
ژوئن: هه این، هه این وایسا.
اصلا به حرفام توجه نکرد و رفت داخل خونه...
تا رسیدم داخل رفته بود داخل اتاق و در هم قفل کرد...
دستگیره ی در رو گرفتم سعی کردم بازش کنم،
ژوئن: هه این، هه این درو باز کن، هه این.
(یک ساعت بعد)
روی کاناپه نشسته بودم دوباره بلند شدم و رفتم سمت در و در زدم...
ژوئن: هه این خواهش میکنم درو باز کن، لطفا.
بعد چند لحظه اومد و درو باز کرد...
ژوئن(نگران): هه این...
هه این(سرد): بیا درو باز کردم.
سریع رفتم داخل و هه این هم رفت روی تخت نشست و منم رفتم کنارش نشستم...
هه این(سرد): کامل برام توضیح بده.
ژوئن: خب...یادته که گفته بودی از دو سالگی برادرت و پدر و مادرت ندیده بودی؟ موقعی هم که...
همه ی قضیه رو براش تعریف کردم،
هه این: همه ی اینارو ازم پنهان کردین؟
ژوئن: خب نمیشد بهت بگیم چون ناراحت میشیدی تمام اون مدت هم با لوکا بودی و عادت کردی.
داشت گریه اش میگرفت،
بغلش کردم و سرش رو، رو شونم گذاشتم...
۲.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.