p:⁶⁰
دکتر:میدونید ک سنی از ایشون گذشته و متاسفانه دچار بیداری قلبی ام هستن ...زیر تیغ عمل رفتنشو بدون برگشته و باید منتظر مرگ طبیعی ایشون باشم ...شما دخترشونید؟
سرم و به چپ و راست تکون داد ...کگفت:اخه خیلی بی تابی میکردید گفتم شاید با ایشون نسبت نزدیکی دارین ..به صلاحه اگر پسر یا دختری دارن خبرشون کنید..
ریز سرم و تکون دادم ک دکتر با یه با اجازه از کنارم رد شد ...کوک اومد پیشم...
کوک:چی میگفت...حالش چطوره
ا/ت:میگه خیلی پیره ...منتظر مرگ طبیعیشن...
کوک:تو چرا گریه میکنی...
برگشتم سمتشو هم زمان دست کشیدم روی گونه خیسم ...
ا/ت:خیلی مهربون بود....بهم گفت دخترم..
کوک:ا/ت خیلی دلسوزی ....خیلی زیاد ...
به توجه به حرفش نگام رفت روی سهون ک بی صدا تکیه داده بود به دیوار...ازش خواستم بیاد پیشم اونم بدون حرف اومد....
ا/ت:چند سالته پسر قوی...
سهون:هفت..
ا/ت:شماره پدر مادر یا خاله و عمویی داری بهم بدی...بهشون خبر بدیم...
یکم فکر کرد و گفت:شماره بابام و بلدم ...
بهش لبخند زدم و گفتم:بهم بگو...
کوک باهاشون تماس گرفت و اونا هم خیلی سریع خودشون و رسوندن... دوتا پسر و یه دختر ک حال خرابی داشت اومدن سمتمون...یکی از پسرا گفت:شما با ما تماس گرفتید ....اروم سرم و تکون دادم ک دختره با گریه گفت:مامانم کجاست ..
اتاق و بهشون نشون دادم ک دخترو یکی از پسرا رفتن سمت اتاق و اون یکی موند پیش ما...
ا/ت:شما چه نسبتی با ایشون دارید...
خیلی محترمانه گفت:دامادشون هستم ...اون خانم و اقا هم همسرم بودن و برادر همسرم...ممنون ک زحمت کشیدین تا اینجا اومدین ...میتونید برید ما هستیم..
کوک:خواهش میکنم ..انجام وظیفه بود..
مرد لبخند زد ک من رو بهش گفتم:من واسه کاری اینجا اومدیم ...برخورد ما تصادفی نبود..
اون مرد نگاهش و داد به من و گفت:متوجه نمیشم..
ا/ت:خب...من ...یعنی پدر و مادرم هفده سال پیش توی اون خونه ... یعنی خونه مادر زنتون زندگی میکردن...من برای بدست اوردن اطلاعات از برادر پیشتون اومدم..
اون مرد با ناباوری گفت:پس اون دختر شمایید...
گیج نگاش کردم ک ادامه داد:مادر خانم من سال ها منتظر شما بود و میگفت باید امانتیتون و خودش بهتون بده بعد بمیره دور از جونشون...پس بالاخره اومدین...
با اینکه از حرفش زیاد سر در نیاوردم ولی با لبخند خیلی محوی سر تکون دادم ...ک گفت:خوشحالم ک اومدین ...یکی از نگرانی های مامان این بود شما رو نبینه...
ا/ت:منم خوشحالم ک ایشون و دیدم ...و ازشون ممنون ک انقد امانت دار خوبی بودن...
بعد از تموم شدن حرفامون در اتاق باز شد و اون دختر و پسر اومدن بیرون...دختر اومد سمتمو با چشمای قرمز شده گفت:مادرم با شما کار دارن ...
سر تکون دادم و رفتم توی اتاق ...ک اون خانم بی جون روی تخت دیدم ...بزور دستگاه از جلوی دهنش کشید کنار و گفت:بیا....بیا دخترم...رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم...
ا/ت:معذرت میخوام ... بخاطر من به این حال افتادید..
لبخند مهربونی زد و گفت:ن ..اینطور نیست...فک کنم دیگ وقتشه ...منم باید برم ..
ا/ت:اینطور نگید...
ماسک تنفسی و بیشتر کشید پایین و گفت:ازم....اسم برادرتو .... پرسیدی.... متاسفم اما چیزی بخاطر ندارم...پدر و مادرت بیشتر اوقات برادرتو مینی وو صدا میکردن.. نمیدونم معنیش چی میشد..ولی مطمئنا این یه اسم نیست! ازشونم ...نپرسیدم....
ناراحت از اون چیزی ک فک میکردم قرار بشنوم ولی نشنیدم سرمو انداختم پایین ..چطور ...چطور بین این همه ادم پیداش کنم !
با گرمی دست اون خانم روی دستم نگام کشیدم سمتش ..با لبخند مهربون گفت:میدونم ناامیدت کردم ...بدونه نشونه ای نمیتونی بردار ...اما بزار بهت بگم تو خانودات و پیدا کردی ..برادرت پیشته فقط باید بشناسیش!
گیج نگاش میکردم ک با اطمینان این حرف ها رو میزد..انگار ک کسی بهش گفته باشه ...
پش بندش چند تا سرفه کرد ...ک دستشو محکم..
سرم و به چپ و راست تکون داد ...کگفت:اخه خیلی بی تابی میکردید گفتم شاید با ایشون نسبت نزدیکی دارین ..به صلاحه اگر پسر یا دختری دارن خبرشون کنید..
ریز سرم و تکون دادم ک دکتر با یه با اجازه از کنارم رد شد ...کوک اومد پیشم...
کوک:چی میگفت...حالش چطوره
ا/ت:میگه خیلی پیره ...منتظر مرگ طبیعیشن...
کوک:تو چرا گریه میکنی...
برگشتم سمتشو هم زمان دست کشیدم روی گونه خیسم ...
ا/ت:خیلی مهربون بود....بهم گفت دخترم..
کوک:ا/ت خیلی دلسوزی ....خیلی زیاد ...
به توجه به حرفش نگام رفت روی سهون ک بی صدا تکیه داده بود به دیوار...ازش خواستم بیاد پیشم اونم بدون حرف اومد....
ا/ت:چند سالته پسر قوی...
سهون:هفت..
ا/ت:شماره پدر مادر یا خاله و عمویی داری بهم بدی...بهشون خبر بدیم...
یکم فکر کرد و گفت:شماره بابام و بلدم ...
بهش لبخند زدم و گفتم:بهم بگو...
کوک باهاشون تماس گرفت و اونا هم خیلی سریع خودشون و رسوندن... دوتا پسر و یه دختر ک حال خرابی داشت اومدن سمتمون...یکی از پسرا گفت:شما با ما تماس گرفتید ....اروم سرم و تکون دادم ک دختره با گریه گفت:مامانم کجاست ..
اتاق و بهشون نشون دادم ک دخترو یکی از پسرا رفتن سمت اتاق و اون یکی موند پیش ما...
ا/ت:شما چه نسبتی با ایشون دارید...
خیلی محترمانه گفت:دامادشون هستم ...اون خانم و اقا هم همسرم بودن و برادر همسرم...ممنون ک زحمت کشیدین تا اینجا اومدین ...میتونید برید ما هستیم..
کوک:خواهش میکنم ..انجام وظیفه بود..
مرد لبخند زد ک من رو بهش گفتم:من واسه کاری اینجا اومدیم ...برخورد ما تصادفی نبود..
اون مرد نگاهش و داد به من و گفت:متوجه نمیشم..
ا/ت:خب...من ...یعنی پدر و مادرم هفده سال پیش توی اون خونه ... یعنی خونه مادر زنتون زندگی میکردن...من برای بدست اوردن اطلاعات از برادر پیشتون اومدم..
اون مرد با ناباوری گفت:پس اون دختر شمایید...
گیج نگاش کردم ک ادامه داد:مادر خانم من سال ها منتظر شما بود و میگفت باید امانتیتون و خودش بهتون بده بعد بمیره دور از جونشون...پس بالاخره اومدین...
با اینکه از حرفش زیاد سر در نیاوردم ولی با لبخند خیلی محوی سر تکون دادم ...ک گفت:خوشحالم ک اومدین ...یکی از نگرانی های مامان این بود شما رو نبینه...
ا/ت:منم خوشحالم ک ایشون و دیدم ...و ازشون ممنون ک انقد امانت دار خوبی بودن...
بعد از تموم شدن حرفامون در اتاق باز شد و اون دختر و پسر اومدن بیرون...دختر اومد سمتمو با چشمای قرمز شده گفت:مادرم با شما کار دارن ...
سر تکون دادم و رفتم توی اتاق ...ک اون خانم بی جون روی تخت دیدم ...بزور دستگاه از جلوی دهنش کشید کنار و گفت:بیا....بیا دخترم...رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم...
ا/ت:معذرت میخوام ... بخاطر من به این حال افتادید..
لبخند مهربونی زد و گفت:ن ..اینطور نیست...فک کنم دیگ وقتشه ...منم باید برم ..
ا/ت:اینطور نگید...
ماسک تنفسی و بیشتر کشید پایین و گفت:ازم....اسم برادرتو .... پرسیدی.... متاسفم اما چیزی بخاطر ندارم...پدر و مادرت بیشتر اوقات برادرتو مینی وو صدا میکردن.. نمیدونم معنیش چی میشد..ولی مطمئنا این یه اسم نیست! ازشونم ...نپرسیدم....
ناراحت از اون چیزی ک فک میکردم قرار بشنوم ولی نشنیدم سرمو انداختم پایین ..چطور ...چطور بین این همه ادم پیداش کنم !
با گرمی دست اون خانم روی دستم نگام کشیدم سمتش ..با لبخند مهربون گفت:میدونم ناامیدت کردم ...بدونه نشونه ای نمیتونی بردار ...اما بزار بهت بگم تو خانودات و پیدا کردی ..برادرت پیشته فقط باید بشناسیش!
گیج نگاش میکردم ک با اطمینان این حرف ها رو میزد..انگار ک کسی بهش گفته باشه ...
پش بندش چند تا سرفه کرد ...ک دستشو محکم..
۱۹۴.۰k
۰۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.