ادامه پارت ۵ چاره زندگی...
ادامه پارت ۵ چاره زندگی...
کوک: خوبی؟؟..
ا.ت: نه...دارم از بدن درد میمیرم..😖
کوک: کجات درد میکنه؟
ا.ت: سرم.دستم.پام.مچ پام..بازم بگم؟
کوک: وایسا الان واست قرص میارم..
ا.ت: نمیخواد....سردردم بخاطر چهار روز گشنگیمه..
کوک: مگه وقتی پیش یون را بودی چیزی نحوردی؟
ا.ت: نه..چون نمیخواستم از غذای یه غریبه بخورم..
کوک: اوک...
و رفت..
ویو کوک:
رفتم آشپزخونه و یه نودل آماده کردم..به همراه جعبه کمک اولیه رفتم سمت اتاقش
غذارو دادم بهش داشت آروم میخورد و یواشکی گریه میکرد میخواست نفهمم ولی فهمیدم...همونطور که داشت میخورد پاشو گرفتم...باندشو عوض کردم و روی زانو هاش چسب زخم زدم..بعدشم رفتم سراغ دستش..دلم سوخت..اون دست ظریف و سفیدش آلات زخمی و کبوده...یه پماد زدم بهش و باند پیچیش کردم...کارش تموم شد غذاشو خورده بود قرصو بهش دادم یدونه ازشون خورد و گذاشت کتار تختش...
ا.ت: مرسی بابت باند پیچی...میخوام بخوابم.میشه بری
کوک: چرا انقدر از زندگی بدت میاد؟
ا.ت: چونکه من تونستم زندگی رو درک کنم ولی زندکی نتونست منو درک کنه...منم از چیز یا کسی که واسش اهمیت ندارم متنفر میشم..
کوک: از منم متنفری؟
ا.ت:خب توهم مث همه چیز به من اهمیت نمیدی...(دستشو آورد جلو و به کوک نشون داد همون که باند پیچی کرد)ببین از بی اهمیت اینجوری شدم..😢
کوک: تو از کجا میدونی واسم اهمیت نداری..اینم اتفاقی بود..
ا.ت: هه..وقتی قصد داری منو بکشی دیگه واضحه..!!
کوک: ولش کن..بعدا خودت میفهمی..من میرم بخوابم..
ا.ت:اوک
ویو ا.ت:
کوک از اتاق رفت بیرون واقعا از زندگی خسته شدم...به قرصای کنارم نگاه کردم...
شرط نمیذارم ولی خودتون حمایت کنید...
کوک: خوبی؟؟..
ا.ت: نه...دارم از بدن درد میمیرم..😖
کوک: کجات درد میکنه؟
ا.ت: سرم.دستم.پام.مچ پام..بازم بگم؟
کوک: وایسا الان واست قرص میارم..
ا.ت: نمیخواد....سردردم بخاطر چهار روز گشنگیمه..
کوک: مگه وقتی پیش یون را بودی چیزی نحوردی؟
ا.ت: نه..چون نمیخواستم از غذای یه غریبه بخورم..
کوک: اوک...
و رفت..
ویو کوک:
رفتم آشپزخونه و یه نودل آماده کردم..به همراه جعبه کمک اولیه رفتم سمت اتاقش
غذارو دادم بهش داشت آروم میخورد و یواشکی گریه میکرد میخواست نفهمم ولی فهمیدم...همونطور که داشت میخورد پاشو گرفتم...باندشو عوض کردم و روی زانو هاش چسب زخم زدم..بعدشم رفتم سراغ دستش..دلم سوخت..اون دست ظریف و سفیدش آلات زخمی و کبوده...یه پماد زدم بهش و باند پیچیش کردم...کارش تموم شد غذاشو خورده بود قرصو بهش دادم یدونه ازشون خورد و گذاشت کتار تختش...
ا.ت: مرسی بابت باند پیچی...میخوام بخوابم.میشه بری
کوک: چرا انقدر از زندگی بدت میاد؟
ا.ت: چونکه من تونستم زندگی رو درک کنم ولی زندکی نتونست منو درک کنه...منم از چیز یا کسی که واسش اهمیت ندارم متنفر میشم..
کوک: از منم متنفری؟
ا.ت:خب توهم مث همه چیز به من اهمیت نمیدی...(دستشو آورد جلو و به کوک نشون داد همون که باند پیچی کرد)ببین از بی اهمیت اینجوری شدم..😢
کوک: تو از کجا میدونی واسم اهمیت نداری..اینم اتفاقی بود..
ا.ت: هه..وقتی قصد داری منو بکشی دیگه واضحه..!!
کوک: ولش کن..بعدا خودت میفهمی..من میرم بخوابم..
ا.ت:اوک
ویو ا.ت:
کوک از اتاق رفت بیرون واقعا از زندگی خسته شدم...به قرصای کنارم نگاه کردم...
شرط نمیذارم ولی خودتون حمایت کنید...
۱.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.