Part : ۳۵
Part : ۳۵ 《بال های سیاه》
دستش رو زیر زانو های دختر و کمرش برد و اونو روی دو دستش بلند کرد و توی دلش از شدت وزن کم دختر کمی متعجب شده بود..دختر حالا تویه آغوشش بود،پس ردای مشکیش رو در آورد و دختر ریز جثه رو لای اون پیچوند..چند تا برگ پهن جمع کرد تا دختر رو روی اونا دراز کنه و بتونه با اون برگ ها زخم بالش رو ببنده..چوب های ریزی که جمع کرده بود به خاطر بارون خیس بودن و به سختی روشن میشدن..ولی خب نه تا زمانی که از دستش آتش آبی خارج میشد..آتیش کوچیکی به کمک آتش آبی رنگش درست کرد و
دختر رو کنار آتش،روی برگ های پهن و تمیزی که به صورت زیرانداز برای دختر درست کرده بود گذاشت.. دنبال چند تا گیاه دارویی برای جلوگیری از خونریزی دختر میگشت و بعد از پیدا کردنش به کمک دو تا سنگ اون ها رو له کرد و سعی کرد به آرومی روی بال دختر بزاره...بعد به کمک برگ هایی که جمع کرده بود بال دختر رو بست...حالا که کارش تقریبا تموم شده بود باید سر و صورت دختر رو برسی میکرد که آسیب دیگه ای ندیده باشه..درسته که شیطان بود ولی قلب مهربونی داشت..اون فرشته ها رو خیلی دوست داشت چون مادرش هم فرشته بود..فرشته ای که با وجود زندگی تویه جهنم فقط یک بالش سیاه شده بود و یک بال سفید داشت( اگه توجه کنین ماریا هم همینطوریه، در واقع کسایی که اول فرشته بودن و بعدا شیطان میشن و میخوان به لوسیفر ایمان بیارن یک بال سفید دارن و یک بال سیاه)
پسر به خاطر مادرش هم که شده بود به فرشته ها کمک می کرد..چون یه جورایی فرزند یه نیمه فرشته و شیطان بود..پس همونطور که به شیاطین کمک می کرد باید به فرشته ها هم کمک می کرد..هر چند بیشترشون ازش می ترسیدن و به چشم پسر لوسیفر بهش نگاه میکردن، ولی اون باز هم دوست داشت کمک شون کنه! به خصوص حالا که دختر فرشته ی روبه روش زخمی شده بود..با دستش موهای زیتونی و نسبتا خیس دختر رو از روی صورتش کنار زد و شوکه شد..دختر تقریبا هم چره ی مادرش بود..اما معصوم تر..سفید تر و شاید حتی هم زیبا تر! محو صورت دختر شده بود..
ماریا با حس درد تویه بالش و سرش آروم چشماشو باز کرد و اولین چیزی که روبه روش دید یه پسر خیلی زیبا با موهای مشکی و چشم های سیاه بود که بهش خیره شده بود..اما خب چون تا الان بیهوش بود و تازه به هوش اومده بود شوکه شد و با هین نسبتا آرومی به عقب خم شد و دو دستش رو پشت سرش به زمین تکیه داد..پسر حالا از خلسه ای که با دیدن دختر بهش فرو رفته بود بیرون اومد و نگاهش به چشم های سبز دختر افتاد..حتی چشماش هم مثله خودش قشنگ بود!
دستش رو زیر زانو های دختر و کمرش برد و اونو روی دو دستش بلند کرد و توی دلش از شدت وزن کم دختر کمی متعجب شده بود..دختر حالا تویه آغوشش بود،پس ردای مشکیش رو در آورد و دختر ریز جثه رو لای اون پیچوند..چند تا برگ پهن جمع کرد تا دختر رو روی اونا دراز کنه و بتونه با اون برگ ها زخم بالش رو ببنده..چوب های ریزی که جمع کرده بود به خاطر بارون خیس بودن و به سختی روشن میشدن..ولی خب نه تا زمانی که از دستش آتش آبی خارج میشد..آتیش کوچیکی به کمک آتش آبی رنگش درست کرد و
دختر رو کنار آتش،روی برگ های پهن و تمیزی که به صورت زیرانداز برای دختر درست کرده بود گذاشت.. دنبال چند تا گیاه دارویی برای جلوگیری از خونریزی دختر میگشت و بعد از پیدا کردنش به کمک دو تا سنگ اون ها رو له کرد و سعی کرد به آرومی روی بال دختر بزاره...بعد به کمک برگ هایی که جمع کرده بود بال دختر رو بست...حالا که کارش تقریبا تموم شده بود باید سر و صورت دختر رو برسی میکرد که آسیب دیگه ای ندیده باشه..درسته که شیطان بود ولی قلب مهربونی داشت..اون فرشته ها رو خیلی دوست داشت چون مادرش هم فرشته بود..فرشته ای که با وجود زندگی تویه جهنم فقط یک بالش سیاه شده بود و یک بال سفید داشت( اگه توجه کنین ماریا هم همینطوریه، در واقع کسایی که اول فرشته بودن و بعدا شیطان میشن و میخوان به لوسیفر ایمان بیارن یک بال سفید دارن و یک بال سیاه)
پسر به خاطر مادرش هم که شده بود به فرشته ها کمک می کرد..چون یه جورایی فرزند یه نیمه فرشته و شیطان بود..پس همونطور که به شیاطین کمک می کرد باید به فرشته ها هم کمک می کرد..هر چند بیشترشون ازش می ترسیدن و به چشم پسر لوسیفر بهش نگاه میکردن، ولی اون باز هم دوست داشت کمک شون کنه! به خصوص حالا که دختر فرشته ی روبه روش زخمی شده بود..با دستش موهای زیتونی و نسبتا خیس دختر رو از روی صورتش کنار زد و شوکه شد..دختر تقریبا هم چره ی مادرش بود..اما معصوم تر..سفید تر و شاید حتی هم زیبا تر! محو صورت دختر شده بود..
ماریا با حس درد تویه بالش و سرش آروم چشماشو باز کرد و اولین چیزی که روبه روش دید یه پسر خیلی زیبا با موهای مشکی و چشم های سیاه بود که بهش خیره شده بود..اما خب چون تا الان بیهوش بود و تازه به هوش اومده بود شوکه شد و با هین نسبتا آرومی به عقب خم شد و دو دستش رو پشت سرش به زمین تکیه داد..پسر حالا از خلسه ای که با دیدن دختر بهش فرو رفته بود بیرون اومد و نگاهش به چشم های سبز دختر افتاد..حتی چشماش هم مثله خودش قشنگ بود!
۵.۴k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.