pawn/پارت ۱۷۰
ا/ت در حالیکه یوجین رو توی بغلش داشت به سمت اتاق خواب رفت...
ولی دید که تهیونگ توی پذیرایی، روی مبل نشسته...
بی اعتنا بهش از کنارش رد شد...
****
تهیونگ برای لحظه ای سرش گیج رفت... برای همین خودشو به مبل رسوند و نشست...
خیلی وقت بود نوشیدنی الکلی نخورده بود... امشب زیاده روی کرد...بخاطر همین سردرد شدید و تاری دید داشت... راه رفتن براش سخت شده بود و حرکاتشو نمیتونست کنترل کنه... تمرکزش هم از بین رفته بود...
میخواست همونجا روی مبل بخوابه اما سرد بود... نمیشد بدون پتو خوابید...
ا/ت هم بهش توجهی نکرده بود...
دستی روی چشمش کشید... با زحمت و تکیه کردن به مبل از جاش بلند شد...
باید میرفت اتاقش...
چراغای سالن هم خاموش بود... دیگه واقعا دیدش مشکل بود...
درحالیکه چندان تعادل نداشت، تلوتلو خوران قدم برداشت...
چون یادش بود که جلوی مبل یه میز بزرگ هست پس حواسشو جمع کرد تا بهش برخورد نکنه... بعدش با تصور اینکه دیگه مانعی جلوش نیست راحت حرکت کرد...
اما یادش نبود که میز کوچیک بین مبل هم هست که گلدون روش هست...
پاش به میز خورد و گلدون افتاد و شکست...
از صدای شکستن گلدون ا/ت دوید به سمت سالن... فک کرد تهیونگ چیزیش شده...
سراسیمه خودشو به تهیونگ رسوند...
تهیونگ روی زمین نشسته بود... داشت با دست تیکه های گلدون رو جمع میکرد...
ا/ت: چیکار کردی تهیونگ؟ میز به این بزرگی رو ندیدی؟...
تهیونگ همونطور که نشسته بود سرشو بالا کرد تا ا/ت رو ببینه... که حواسش پرت شد و یه تیکه از گلدون شکسته توی انگشتش رفت...
تهیونگ: آخ...
ا/ت کنارش نشست و گفت: فقط برو عقب تا خودتو به کشتن ندادی!!...
تهیونگ تیکه ی شکسته رو از توی انگشتش بیرون کشید... خودشو عقب کشید... روی زمین... جلوی مبل پاشو دراز کرد... انگشت بریدشو با دست دیگش محکم گرفت تا دردشو حس نکنه... ولی به روی خودش نیاورد که درد داره...
ا/ت مشغول جمع کردن تیکه های گلدون بود... عصبانی و کلافه بود...
جلوی خودش لب میگزید و تند و تند اونجا رو مرتب میکرد...
در عوض تهیونگ آروم بود... به اینکه ا/ت ازش عصبانی شده توجهی نمیکرد... بدون توجه به اون... اولین چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد... حواسش نبود که چرا و از کجا این حرفا به ذهنش میرسه...
تهیونگ: اگه گلدونو نمیشکستم نمیومدی؟
ا/ت: نه... شانس آوردی یوجین از خواب نپرید!....
تهیونگ زیر لب تکرار کرد: یوجین...
و بعد گفت:
راستی! وقتی آمریکا بودین یوجین خیلی اذیتت میکرد؟
ا/ت: نه اندازه ی تو!
تهیونگ: خب...
ا/ت یه دفعه برگشت به سمتش و گفت: میشه حرف نزنی تهیونگ؟ داری همش پرت و پلا میگی... بهتره بخوابی!
تهیونگ: باشه... ولی انگشتم بدجور بریده... داره ازش خون میاد... اینطوری نمیشه خوابید...
ا/ت دندوناشو روی هم فشار داد و توی گلو غرید... از جا پاشد و گلدون شکسته رو برد...
تهیونگ دستشو باز کرد... خونی که از انگشتش ریخته بود کل کف دستشو هم خونی کرده بود... داشت به کف دستش نگاه میکرد که ا/ت برگشت...
کنار تهیونگ نشست...
از جعبه ای که همراه خودش آورده بود چسب زخم بیرون آورد... قبلش با دستمال مرطوب خون توی دستشو باید تمیز میکرد...
ا/ت: دستتو بده...
تهیونگ دستشو جلو برد... از اون ثانیه به بعد به ا/ت خیره شد...
تهیونگ: نگرانم شدی؟
ا/ت: حرف نزن....
ا/ت خیلی سریع دست تهیونگ رو چسب زخم زد و زود همه چیزو جمع کرد...
خودشو عقب کشید و گفت: خب... دیگه برو بخواب
تهیونگ: من زیاد تعادل ندارم... سرگیجم دارم....
ا/ت چشماشو روی هم فشار داد... حرصش گرفته بود... نفس کلافه ای کشید و گفت: پاشو تا اتاقت همراهت میام...
ولی دید که تهیونگ توی پذیرایی، روی مبل نشسته...
بی اعتنا بهش از کنارش رد شد...
****
تهیونگ برای لحظه ای سرش گیج رفت... برای همین خودشو به مبل رسوند و نشست...
خیلی وقت بود نوشیدنی الکلی نخورده بود... امشب زیاده روی کرد...بخاطر همین سردرد شدید و تاری دید داشت... راه رفتن براش سخت شده بود و حرکاتشو نمیتونست کنترل کنه... تمرکزش هم از بین رفته بود...
میخواست همونجا روی مبل بخوابه اما سرد بود... نمیشد بدون پتو خوابید...
ا/ت هم بهش توجهی نکرده بود...
دستی روی چشمش کشید... با زحمت و تکیه کردن به مبل از جاش بلند شد...
باید میرفت اتاقش...
چراغای سالن هم خاموش بود... دیگه واقعا دیدش مشکل بود...
درحالیکه چندان تعادل نداشت، تلوتلو خوران قدم برداشت...
چون یادش بود که جلوی مبل یه میز بزرگ هست پس حواسشو جمع کرد تا بهش برخورد نکنه... بعدش با تصور اینکه دیگه مانعی جلوش نیست راحت حرکت کرد...
اما یادش نبود که میز کوچیک بین مبل هم هست که گلدون روش هست...
پاش به میز خورد و گلدون افتاد و شکست...
از صدای شکستن گلدون ا/ت دوید به سمت سالن... فک کرد تهیونگ چیزیش شده...
سراسیمه خودشو به تهیونگ رسوند...
تهیونگ روی زمین نشسته بود... داشت با دست تیکه های گلدون رو جمع میکرد...
ا/ت: چیکار کردی تهیونگ؟ میز به این بزرگی رو ندیدی؟...
تهیونگ همونطور که نشسته بود سرشو بالا کرد تا ا/ت رو ببینه... که حواسش پرت شد و یه تیکه از گلدون شکسته توی انگشتش رفت...
تهیونگ: آخ...
ا/ت کنارش نشست و گفت: فقط برو عقب تا خودتو به کشتن ندادی!!...
تهیونگ تیکه ی شکسته رو از توی انگشتش بیرون کشید... خودشو عقب کشید... روی زمین... جلوی مبل پاشو دراز کرد... انگشت بریدشو با دست دیگش محکم گرفت تا دردشو حس نکنه... ولی به روی خودش نیاورد که درد داره...
ا/ت مشغول جمع کردن تیکه های گلدون بود... عصبانی و کلافه بود...
جلوی خودش لب میگزید و تند و تند اونجا رو مرتب میکرد...
در عوض تهیونگ آروم بود... به اینکه ا/ت ازش عصبانی شده توجهی نمیکرد... بدون توجه به اون... اولین چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد... حواسش نبود که چرا و از کجا این حرفا به ذهنش میرسه...
تهیونگ: اگه گلدونو نمیشکستم نمیومدی؟
ا/ت: نه... شانس آوردی یوجین از خواب نپرید!....
تهیونگ زیر لب تکرار کرد: یوجین...
و بعد گفت:
راستی! وقتی آمریکا بودین یوجین خیلی اذیتت میکرد؟
ا/ت: نه اندازه ی تو!
تهیونگ: خب...
ا/ت یه دفعه برگشت به سمتش و گفت: میشه حرف نزنی تهیونگ؟ داری همش پرت و پلا میگی... بهتره بخوابی!
تهیونگ: باشه... ولی انگشتم بدجور بریده... داره ازش خون میاد... اینطوری نمیشه خوابید...
ا/ت دندوناشو روی هم فشار داد و توی گلو غرید... از جا پاشد و گلدون شکسته رو برد...
تهیونگ دستشو باز کرد... خونی که از انگشتش ریخته بود کل کف دستشو هم خونی کرده بود... داشت به کف دستش نگاه میکرد که ا/ت برگشت...
کنار تهیونگ نشست...
از جعبه ای که همراه خودش آورده بود چسب زخم بیرون آورد... قبلش با دستمال مرطوب خون توی دستشو باید تمیز میکرد...
ا/ت: دستتو بده...
تهیونگ دستشو جلو برد... از اون ثانیه به بعد به ا/ت خیره شد...
تهیونگ: نگرانم شدی؟
ا/ت: حرف نزن....
ا/ت خیلی سریع دست تهیونگ رو چسب زخم زد و زود همه چیزو جمع کرد...
خودشو عقب کشید و گفت: خب... دیگه برو بخواب
تهیونگ: من زیاد تعادل ندارم... سرگیجم دارم....
ا/ت چشماشو روی هم فشار داد... حرصش گرفته بود... نفس کلافه ای کشید و گفت: پاشو تا اتاقت همراهت میام...
۲۲.۳k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.