You didn't tell me the truth
You didn't tell me the truth
Part¹⁸
ات بیدار شده بود دکترایی که میگفتن احتمال زنده موندن ات خیلی پایین بود تماما رکب خورده بودن(رکب خوردی کیومرث🤡)البته این جا نماند که خود کوک هم میدونست ات با بیحالی به دور و ورش نگاه میکرد که پرستار وارد شد
پرستار:دردنداری؟ این رو چند تا میبینی
ات:نه ندارم و ۴ تا
پرستار:اوکی الان دکتر میاد
دکتر بعد از چکاب گفت که باید یکروز تحت مراقبت باشه و حواسشون بهش باشه پس قفرداش مرخص میشدن ات ویو•
باید میمردم تمام چیزی که میخواستم مرگ بود زندگیم از هم پاشیده بود بابام منو فروخته بود ولی با یه فرشته آشنا شدم به نام کوک اون تماما ازم مراقبت کرد و حتی بهم جای خواب داد خب منم بیشتر از دوست دیدمش و خوشحالم که اونم اینطوری بود حالا بگذریم از جام بلند شدم ساعت ۳ نصفه شب بود و تو اتاقم تنها بودم هنوز به راز کوک پی نبرده بودم که چرا مافیاس و پدرش ریئس جمهور کاریش نداشت؟
ات توی حیاط داه می فت کل زندگیش رو داشت یادآوری میکرد که چی بود از یه منشی ساده رسید به همسر یه مافیا خیلی خسته بود که برگشت داخل و خوابید
•فردا صبح•
ات با صدای گنجشکان بیدار شد خوشحال و خندان به سمت دستشویی رفت و بعد از چک کردن یه عطر زد و تئاتر کشید بعد هم لباساشو عوض کرد اون امروز قرار بود برگرده عمارت خودش بیرون رفت و دید که پدرش داره با کوک صحبت میکنه البته صحبت که نه داره دعوا میکنه...
ات:بابا؟کوک؟چیکار میکنین؟
آقای کیم:اتم ۱۰ میلیونشو آوردم دارم تورو پس میگیرم ببین چیکارت کرده که رفتی بیمارستان
ات:بابا جون من بخاطر جنگ رفتم بیمارستان نه بخاطر کوک بعدشم ما الان نامزدیم و من میخوام پیش کوکی بمونم
پدر ات که تعجب کرده بود رفت
آقای کیم:یعنی چی منظورت چیه که نامزدین؟ات شی من تورو اینجوری بزرگ کردم که بایه مافیا نامزد کنی
کوک:بسه اون باید استراحت کنه حالا هم که جوابتو شنیدی گمشو
آقای کیم با خشم رفت ولی قبلش یه حرفی زد که ات رو شکه کرد
آقای کیم:خببب ات شی یروز میشه کنه جلوم زانو میزنی و برای داشته های فعلیت بهم التماس میکنی
ات مطمئن بود باباش نمیشینه تا ات هرکاری میخواد بکنه پس با کوک درمیون گذاشت و قرار شد همه با هم با دوستای کوک(اعضا)و دوستای ات(یونا سوجین و سومین و شینبی)توی خونه کوک بمونن تا در امان باشن پس همه وسایلاشونو جمع کردن و رفتن خونه کوک ولی ات احساس میکرد یه چیزی این وسط درست نیست اونم حدس بزنید چی؟آفرین ماشین سیاهی که اونها رو دنبال میکنه
ات:کوکی ماشین سیاه پشتمون...
کوک:یونگیا وقت بازیه (با بیسیم گفت)
یونگی:من خوراکشم
کوک:پس شروع کن
کوک و یونگی که هردو دستفرمون خوبی داشتن با هم و پشت هم اون ماشین مشکی رو گم کردن و به عمارت رسیدن
کوک:دمت گرم
یونگی:فدات
•سه روز بعد عمارت کوک•
ات توی اتاقش نشسته بود و داشت کتاب میخوند که ناگهان از بیرون صدایی شنید...
*end*
بچه ها مامانم تو پروازه و بوس دیگه اینم گذشتنم پون فردا احتمالا فقط یه پارت بتونم بذارم بوس بهتون بیایی
۱۰رتا لایک هم برای پارت بعدی💖
Part¹⁸
ات بیدار شده بود دکترایی که میگفتن احتمال زنده موندن ات خیلی پایین بود تماما رکب خورده بودن(رکب خوردی کیومرث🤡)البته این جا نماند که خود کوک هم میدونست ات با بیحالی به دور و ورش نگاه میکرد که پرستار وارد شد
پرستار:دردنداری؟ این رو چند تا میبینی
ات:نه ندارم و ۴ تا
پرستار:اوکی الان دکتر میاد
دکتر بعد از چکاب گفت که باید یکروز تحت مراقبت باشه و حواسشون بهش باشه پس قفرداش مرخص میشدن ات ویو•
باید میمردم تمام چیزی که میخواستم مرگ بود زندگیم از هم پاشیده بود بابام منو فروخته بود ولی با یه فرشته آشنا شدم به نام کوک اون تماما ازم مراقبت کرد و حتی بهم جای خواب داد خب منم بیشتر از دوست دیدمش و خوشحالم که اونم اینطوری بود حالا بگذریم از جام بلند شدم ساعت ۳ نصفه شب بود و تو اتاقم تنها بودم هنوز به راز کوک پی نبرده بودم که چرا مافیاس و پدرش ریئس جمهور کاریش نداشت؟
ات توی حیاط داه می فت کل زندگیش رو داشت یادآوری میکرد که چی بود از یه منشی ساده رسید به همسر یه مافیا خیلی خسته بود که برگشت داخل و خوابید
•فردا صبح•
ات با صدای گنجشکان بیدار شد خوشحال و خندان به سمت دستشویی رفت و بعد از چک کردن یه عطر زد و تئاتر کشید بعد هم لباساشو عوض کرد اون امروز قرار بود برگرده عمارت خودش بیرون رفت و دید که پدرش داره با کوک صحبت میکنه البته صحبت که نه داره دعوا میکنه...
ات:بابا؟کوک؟چیکار میکنین؟
آقای کیم:اتم ۱۰ میلیونشو آوردم دارم تورو پس میگیرم ببین چیکارت کرده که رفتی بیمارستان
ات:بابا جون من بخاطر جنگ رفتم بیمارستان نه بخاطر کوک بعدشم ما الان نامزدیم و من میخوام پیش کوکی بمونم
پدر ات که تعجب کرده بود رفت
آقای کیم:یعنی چی منظورت چیه که نامزدین؟ات شی من تورو اینجوری بزرگ کردم که بایه مافیا نامزد کنی
کوک:بسه اون باید استراحت کنه حالا هم که جوابتو شنیدی گمشو
آقای کیم با خشم رفت ولی قبلش یه حرفی زد که ات رو شکه کرد
آقای کیم:خببب ات شی یروز میشه کنه جلوم زانو میزنی و برای داشته های فعلیت بهم التماس میکنی
ات مطمئن بود باباش نمیشینه تا ات هرکاری میخواد بکنه پس با کوک درمیون گذاشت و قرار شد همه با هم با دوستای کوک(اعضا)و دوستای ات(یونا سوجین و سومین و شینبی)توی خونه کوک بمونن تا در امان باشن پس همه وسایلاشونو جمع کردن و رفتن خونه کوک ولی ات احساس میکرد یه چیزی این وسط درست نیست اونم حدس بزنید چی؟آفرین ماشین سیاهی که اونها رو دنبال میکنه
ات:کوکی ماشین سیاه پشتمون...
کوک:یونگیا وقت بازیه (با بیسیم گفت)
یونگی:من خوراکشم
کوک:پس شروع کن
کوک و یونگی که هردو دستفرمون خوبی داشتن با هم و پشت هم اون ماشین مشکی رو گم کردن و به عمارت رسیدن
کوک:دمت گرم
یونگی:فدات
•سه روز بعد عمارت کوک•
ات توی اتاقش نشسته بود و داشت کتاب میخوند که ناگهان از بیرون صدایی شنید...
*end*
بچه ها مامانم تو پروازه و بوس دیگه اینم گذشتنم پون فردا احتمالا فقط یه پارت بتونم بذارم بوس بهتون بیایی
۱۰رتا لایک هم برای پارت بعدی💖
۴.۸k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.