وقتی ازدواج کردین و جلوی جمع میبوستت p2(آخر)
#سناریو #استری_کیدز
#فلیکس: داشتی دسر رو تزئین میکردی تا برای مهموناتون که توی حال مشغول صحبت بودن بیاری که یهو دستاشو از پشت دور کمرت حلقه کرد و شروع کرد به بوسیدن گردنت. تو هم معترض از این کارش با صدای آهسته لب زدی(×فلیکس الان اصلا موقعیت خوبی نیست) بی توجه به حرفت به کارش ادامه داد (×الان یکی میبینه نکننن ÷برام مهم نیست بیب،من الان بدجوری میخوامت) دستاشو از دور کمرت باز کردی و سریع رفتی کنار مهمونا نشستی؛ و تا آخرین لحطه حضورشون توی خونتون سعی کردی خیلی به فلیکس نزدیک نشی چون ممکن بود آبرو ریزی بدی رخ بده...
#سونگمین: توی حال همراه خانوادت نشسته بودی که سونگمین اومد و کنارت نشست و بلافاصله بوسه ای به گونت زد. متعجب نگاهش کردی،اون معمولا از این کارا نمیکرد(مامانت:آخییی، چقدر شما دوتا بهم میاین آخه*به شونه بابات زد و ادامه حرفشو خطاب به بابات گفت*دیدی چقدر قشنگ بوسش کرد؟) خجالت زده و متعجب نگاهشون کردی (×یااا مامان چی میگی کدوم بوس مامانت: وا خودم دیدم که...)نزاشتی مامانت بیشتر ادامه بده، دستشو گرفتی و کشوندیش توی آشپزخونه(×بیا مامان فکر کنم ظرفارو هنوز نشستی*با کمی عصبانیت*)
#جونگین: در حال آماده کردن وسایل سفره توی آشپزخونه گیرت آورده بود و بین دستاش و میز اسیرت کرده بود. بعد از مدتی نگاه کردن بهت شروع به بوسیدنت کرد که تو هم بدت نمیومد و همراهیش کردی ولی همه چیز با اومدن خواهر کوچیکترت بهم ریخت. بعد از اینکه متوجه حضورش شدی جونگینو هل دادی و به سمت خواهرت که داشت به طرف مامانت میرفت رفتی(خواهرت:مامااااانننن ×هیششش خفه میشیاااا،وگرنه همین چنگالو میکنم تو حلقتتتت)
#فلیکس: داشتی دسر رو تزئین میکردی تا برای مهموناتون که توی حال مشغول صحبت بودن بیاری که یهو دستاشو از پشت دور کمرت حلقه کرد و شروع کرد به بوسیدن گردنت. تو هم معترض از این کارش با صدای آهسته لب زدی(×فلیکس الان اصلا موقعیت خوبی نیست) بی توجه به حرفت به کارش ادامه داد (×الان یکی میبینه نکننن ÷برام مهم نیست بیب،من الان بدجوری میخوامت) دستاشو از دور کمرت باز کردی و سریع رفتی کنار مهمونا نشستی؛ و تا آخرین لحطه حضورشون توی خونتون سعی کردی خیلی به فلیکس نزدیک نشی چون ممکن بود آبرو ریزی بدی رخ بده...
#سونگمین: توی حال همراه خانوادت نشسته بودی که سونگمین اومد و کنارت نشست و بلافاصله بوسه ای به گونت زد. متعجب نگاهش کردی،اون معمولا از این کارا نمیکرد(مامانت:آخییی، چقدر شما دوتا بهم میاین آخه*به شونه بابات زد و ادامه حرفشو خطاب به بابات گفت*دیدی چقدر قشنگ بوسش کرد؟) خجالت زده و متعجب نگاهشون کردی (×یااا مامان چی میگی کدوم بوس مامانت: وا خودم دیدم که...)نزاشتی مامانت بیشتر ادامه بده، دستشو گرفتی و کشوندیش توی آشپزخونه(×بیا مامان فکر کنم ظرفارو هنوز نشستی*با کمی عصبانیت*)
#جونگین: در حال آماده کردن وسایل سفره توی آشپزخونه گیرت آورده بود و بین دستاش و میز اسیرت کرده بود. بعد از مدتی نگاه کردن بهت شروع به بوسیدنت کرد که تو هم بدت نمیومد و همراهیش کردی ولی همه چیز با اومدن خواهر کوچیکترت بهم ریخت. بعد از اینکه متوجه حضورش شدی جونگینو هل دادی و به سمت خواهرت که داشت به طرف مامانت میرفت رفتی(خواهرت:مامااااانننن ×هیششش خفه میشیاااا،وگرنه همین چنگالو میکنم تو حلقتتتت)
۳۴.۹k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.