پدرخوانده پارت 6
کانیا از داد زدنای تهیونگ سرش مقابل جییمین اونم بعد از دوهفته دوری عصبی شد با دندونای قفل شده گفت
"تو گفتی منم گفتم نه"
تهیونگ چنگی به موهاش زد: سر اشپزی کردن توی اون هتل به تو چی میده پولش بیشتره شرکته بهت
گفتم بیا شرکت وایسا کار یاد بگیر ولی جناب عالی نمیتونی از میگو و ماهیات دل بکنی میدونم استعداد داری اره معرکه ای کم سن ترین سر اشپز هتل پنج ستاره من بفکر خودتم احمق بفهم
کانیا عصبی تر از قبل به تهیونگ نگاه کرد خطاب به راننده همونطور که به تهیونگ خیره شده بود داد زد "نگه دار این ماشین لعنتی رو"
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و تکیه داد
فشار زیادی رو تحمل میکرد
نامزدی اجباریش
برنامه پر مشقله کاریش
و در اخر دلتنگی برای بانی سرکشش که با حرص پیاده شد و درو کوبید
این دختر تا بزرگ بشه جون تهیونگ در میومد تقریبا ساعت 12 شب بود که به خونه برگشت با کمترین صدای که میتونست تولید کنه سمت پله ها رفت اما با روشن شدن چراغا نفسش رو بیرون داد و چرخید
به زن مقابلش که بعد از مرگ شوهرش انگار 10سال پیرتر شده بود نگاه کرد
کانیا: به به ملکه چرا بیداری مادر جان
سوجین: اخماش رو تو هم کشید: کجا بودی کانیا میدونی چقدر بهت زنگ زدم تهیونگ امشب اینجاست و تو نیومدی
منتظرت موند حتی دیر تر از همه رفت بخابه اما توعه بی تربیت ناسپاس...
دستی بین موهاش کشید: کانیا اون پدرخوندته
کانیا نفسش رو بیرون داد و گفت: سرکار بودم مادر جان الان به بابا لنگ درازم سر میزنم
سوجین: هی بچه شام خوردی
کانیا همینطور که از پله ها بالا میرفت گفت: خوب بخابی مادرجان رفت تو اتاقش لباساشو عوض کرد پیراهن سفید لش پوشید با یه شلوارک بالشتش رو برداشت و رفت باید یه جوری دل پدر خونده لوسش رو به دست میاورد
.
"تو گفتی منم گفتم نه"
تهیونگ چنگی به موهاش زد: سر اشپزی کردن توی اون هتل به تو چی میده پولش بیشتره شرکته بهت
گفتم بیا شرکت وایسا کار یاد بگیر ولی جناب عالی نمیتونی از میگو و ماهیات دل بکنی میدونم استعداد داری اره معرکه ای کم سن ترین سر اشپز هتل پنج ستاره من بفکر خودتم احمق بفهم
کانیا عصبی تر از قبل به تهیونگ نگاه کرد خطاب به راننده همونطور که به تهیونگ خیره شده بود داد زد "نگه دار این ماشین لعنتی رو"
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و تکیه داد
فشار زیادی رو تحمل میکرد
نامزدی اجباریش
برنامه پر مشقله کاریش
و در اخر دلتنگی برای بانی سرکشش که با حرص پیاده شد و درو کوبید
این دختر تا بزرگ بشه جون تهیونگ در میومد تقریبا ساعت 12 شب بود که به خونه برگشت با کمترین صدای که میتونست تولید کنه سمت پله ها رفت اما با روشن شدن چراغا نفسش رو بیرون داد و چرخید
به زن مقابلش که بعد از مرگ شوهرش انگار 10سال پیرتر شده بود نگاه کرد
کانیا: به به ملکه چرا بیداری مادر جان
سوجین: اخماش رو تو هم کشید: کجا بودی کانیا میدونی چقدر بهت زنگ زدم تهیونگ امشب اینجاست و تو نیومدی
منتظرت موند حتی دیر تر از همه رفت بخابه اما توعه بی تربیت ناسپاس...
دستی بین موهاش کشید: کانیا اون پدرخوندته
کانیا نفسش رو بیرون داد و گفت: سرکار بودم مادر جان الان به بابا لنگ درازم سر میزنم
سوجین: هی بچه شام خوردی
کانیا همینطور که از پله ها بالا میرفت گفت: خوب بخابی مادرجان رفت تو اتاقش لباساشو عوض کرد پیراهن سفید لش پوشید با یه شلوارک بالشتش رو برداشت و رفت باید یه جوری دل پدر خونده لوسش رو به دست میاورد
.
۹.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.