صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت46
«از زبان چویا»
کمی به ادای احترام خم شدم و گفتم: وقتتون بخیر.
از جاش بلند شد ـو با خوش رویی گفت: خوش اومدین، میتونم کمکتون کنم؟
لبخندی زدم ـو گفتم: راستش میخوام اینجا برای مدرسه ثبت نام کنم، اخه به یسری دلایل اخراجم کردن.
کمی تعجب کرد ولی بعد دوباره لبخندشو زد ـو سرشو تکون داد ـو گفت: خیله خب، اگر کلاس خالی داشنیم میتونی اینجا بیای مدرسه ولی قبلش باید کارای انجام بشه،..
«از زبان راوی»
از مدرسه بیرون اومدن ـو سمت ـه پارک راه افتادن.
دازای دستاشو پشت گردنش قفل کرد ـو گفت: بنظرت چویا حالش خوبه؟
جک نگاهی به دازای انداخت ـو بعد با لبخند گفت: میخوای از حالش خبردار بشی؟ پس چطوره بهش زنگ بزنیم؟
دازای از راه رفتن دست کشید ـو سرجاش وایساد ـو گفت: مسلما اون نمیخواد منو ببینه پس بهتر نیست بزاریم واسه ی بعد که کمی از قضیه دورتر شدیم؟
جک سری تکون داد ـو گفت: ولی چویا فکر نمیکنه ما فراموشش کردیم ـو حتی بهش زنگ هم نمیزنیم؟
دازای سرشو خاروند ـو از سر کلافگی اهی کشید ــو گفت: نمیدونم هرکاری میخوای بکن.
جک دست به کمر وایساد ـو گفت: پس میزاریم واسه ی بعد، امشبم بهش پیام میدم که یدفعه فک نکنه فراموشش کردیم.
لبخندی زد ـو سری تکون داد ـو دوباره به راه رفتن ادامه دادن.
جک اهی کشید ـو گفت: امیدوارم چویا تونسته باشه تو یه مدرسه ای ثبت نام کنه، بهتر نبود بریم کمکش؟
به زمین خیره شدم ـو گفتم: باید کمک میکردیم ولی بهتره تو همچین مواقعی دخالت نکنیم، شاید چویا دلش نخواد کسی بهش تو اینطور مواقعی کمکش کنه.
اگه خودش کمک میخواست بهمون میگه.
جک با تعجب از گوشه ی چشم به دازای نگا کرد ـو گفت: رفتارت عجیب شده دازای، حتما تو اون تصادف به سرت ضربه خورده.
«از زبان چویا»
دستمو تو جیب هودی ـم کردم ـو سمت ـه خونه راه افتادم.
اینم ازین، لعنت بهشون.
هیچ مدرسه ای قبول ـم نمیکنن.
انگار امسال امیدی نیست، دوباره از فردا شروع میکنم ولی امیدوارم مدرسه ای قبولم کنه.
البته بماند که یجورایی خوشحالم، بلاخره تونستم دوباره حرف بزنم، خنده ای کردم ـو با خوشحالی نزدیک ـه اپارتمان شدم.
خمیازه ای کشیدم ـو وارد ـه اپارتمان شدم، لعنتی.
حتی اون مدرسه هم به اپارتمان نزدیک بود.
از پله ها بالا رفتم که دیمن ـو دیدم، سریع سمتش رفتم ـو با لبخند گفتم: سلام، اینجا چیکار میکنی.
سمتم برگشت ـو گفت: سلام، مگه یادت رفته ادرس ـه اینجارو خودت بهم دادی؟ الانم اومدم بهت سر بزنم.
سری تکون دادم ـو درـه خونه ـرو ـو باز کردم ـو داخل رفتیم.
سمت ـه اشپزخونه رفتم ـو گفتم: دارم از گرسنگی میمیرم، غذا چی دوست داری؟ تاکویاکی؟
با لبخند به اشپزخونه اومد ـو به میز تکیه داد ـو گفت: عجیبه که هنوز یادته!
سری تکون دادم ـو گفتم: اما من بلد نیستم درست کنم در نتیجه باید کمک کنی.
سری تکون داد ـو گفت: پس تو برو بشین تا من غذا رو بیارم.
لبخندی زدم ـو رفتم تو اتاق پذیرایی ـو رو کاناپه نشستم ـو چشمامو رو هم گذاشتم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت46
«از زبان چویا»
کمی به ادای احترام خم شدم و گفتم: وقتتون بخیر.
از جاش بلند شد ـو با خوش رویی گفت: خوش اومدین، میتونم کمکتون کنم؟
لبخندی زدم ـو گفتم: راستش میخوام اینجا برای مدرسه ثبت نام کنم، اخه به یسری دلایل اخراجم کردن.
کمی تعجب کرد ولی بعد دوباره لبخندشو زد ـو سرشو تکون داد ـو گفت: خیله خب، اگر کلاس خالی داشنیم میتونی اینجا بیای مدرسه ولی قبلش باید کارای انجام بشه،..
«از زبان راوی»
از مدرسه بیرون اومدن ـو سمت ـه پارک راه افتادن.
دازای دستاشو پشت گردنش قفل کرد ـو گفت: بنظرت چویا حالش خوبه؟
جک نگاهی به دازای انداخت ـو بعد با لبخند گفت: میخوای از حالش خبردار بشی؟ پس چطوره بهش زنگ بزنیم؟
دازای از راه رفتن دست کشید ـو سرجاش وایساد ـو گفت: مسلما اون نمیخواد منو ببینه پس بهتر نیست بزاریم واسه ی بعد که کمی از قضیه دورتر شدیم؟
جک سری تکون داد ـو گفت: ولی چویا فکر نمیکنه ما فراموشش کردیم ـو حتی بهش زنگ هم نمیزنیم؟
دازای سرشو خاروند ـو از سر کلافگی اهی کشید ــو گفت: نمیدونم هرکاری میخوای بکن.
جک دست به کمر وایساد ـو گفت: پس میزاریم واسه ی بعد، امشبم بهش پیام میدم که یدفعه فک نکنه فراموشش کردیم.
لبخندی زد ـو سری تکون داد ـو دوباره به راه رفتن ادامه دادن.
جک اهی کشید ـو گفت: امیدوارم چویا تونسته باشه تو یه مدرسه ای ثبت نام کنه، بهتر نبود بریم کمکش؟
به زمین خیره شدم ـو گفتم: باید کمک میکردیم ولی بهتره تو همچین مواقعی دخالت نکنیم، شاید چویا دلش نخواد کسی بهش تو اینطور مواقعی کمکش کنه.
اگه خودش کمک میخواست بهمون میگه.
جک با تعجب از گوشه ی چشم به دازای نگا کرد ـو گفت: رفتارت عجیب شده دازای، حتما تو اون تصادف به سرت ضربه خورده.
«از زبان چویا»
دستمو تو جیب هودی ـم کردم ـو سمت ـه خونه راه افتادم.
اینم ازین، لعنت بهشون.
هیچ مدرسه ای قبول ـم نمیکنن.
انگار امسال امیدی نیست، دوباره از فردا شروع میکنم ولی امیدوارم مدرسه ای قبولم کنه.
البته بماند که یجورایی خوشحالم، بلاخره تونستم دوباره حرف بزنم، خنده ای کردم ـو با خوشحالی نزدیک ـه اپارتمان شدم.
خمیازه ای کشیدم ـو وارد ـه اپارتمان شدم، لعنتی.
حتی اون مدرسه هم به اپارتمان نزدیک بود.
از پله ها بالا رفتم که دیمن ـو دیدم، سریع سمتش رفتم ـو با لبخند گفتم: سلام، اینجا چیکار میکنی.
سمتم برگشت ـو گفت: سلام، مگه یادت رفته ادرس ـه اینجارو خودت بهم دادی؟ الانم اومدم بهت سر بزنم.
سری تکون دادم ـو درـه خونه ـرو ـو باز کردم ـو داخل رفتیم.
سمت ـه اشپزخونه رفتم ـو گفتم: دارم از گرسنگی میمیرم، غذا چی دوست داری؟ تاکویاکی؟
با لبخند به اشپزخونه اومد ـو به میز تکیه داد ـو گفت: عجیبه که هنوز یادته!
سری تکون دادم ـو گفتم: اما من بلد نیستم درست کنم در نتیجه باید کمک کنی.
سری تکون داد ـو گفت: پس تو برو بشین تا من غذا رو بیارم.
لبخندی زدم ـو رفتم تو اتاق پذیرایی ـو رو کاناپه نشستم ـو چشمامو رو هم گذاشتم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۲.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.