فی اکشن برای همین لحظه
از زبان راوی: ( تک پارتی) دازای از خواب بیدار شد ولی اون روز به شرکت نمی رفت اصلا توی روز تعطیل و ساعت ۲ نصفه شب کی سرکار می رفت نگاهش به پنبه ی نارنجی رنگش افتاد که از ترس کابوس هاش محکم دازای رو گرفته بود لبخندی زد و چویا رو بغل کرد و با نوازشش گفت باز تو ترسیدی فسقلی مگه نگفتم نترس
چویا هنوزم داشت میلرزید دازای به یاد چند ماه پیش افتاد زمانی که به زور می خواستن براش یه برده بیارن دازای که یه اشراف زاده بود و محبوب بود یه روز براش یه برده میارن که براش کار کنه اما اون وقتی موهای پرتقالیش رو کنار زد و بوی بهارنارنجش رو حس کرد دیونه اش شد هیچ وقت یادش نمی رفت که چویا بلند بلند از خداش میخواست بمیره زمانی هم که دخترهای افراد دوروبرش چویا رو میزدند هم از یادش نرفت ولی دازای به حساب همه ی اونا رسید چویا با بقیه فرق داشت یاد بچگی هاشون افتاد دازای وقتی بچه بود تو یه شهر دیگه با چویا دوست بود وقتی تو اون شهر جنگ شد اون دوتا رو به عنوان برده گرفته بودن چویا همیشه به خاطر دازای کتک میخورد تا اینکه فرار کردن به شهر دیگه و دوباره چویا رو گرفتن اما دازای یه خانواده سلطنتی داشت که اونا پیداش کردن
این سال ها پر سختی بود ولی چویا فرشته ای بود که ارزش این همه جنگ رو برای دازای داشت
دازای تو این فکر ها بود که
+ دازای
_ جانم
صدای چویا پر از بغض شد
+ ببخشید
_ تو که کاری نکردی بخواب جان من
جان من آرام جانم آرام بخواب که این قلب برای تو بیدار است
+ و من دل داده ی تو آری قلب من هم برای تو
+_ آری دوستت دارم
چویا خوابید اینکه با بغض گفت ببخشید بخاطر این بود که نذاشتن گریه کنه
_ فرشته کوچولو آروم بخواب چون میخوام از اونا که اذیتت کردن انتقام بگیرم
سپس لبخند زد و گفت شب بخیر پنبه ی نارنجی کوچولو
پایان ❤️
چویا هنوزم داشت میلرزید دازای به یاد چند ماه پیش افتاد زمانی که به زور می خواستن براش یه برده بیارن دازای که یه اشراف زاده بود و محبوب بود یه روز براش یه برده میارن که براش کار کنه اما اون وقتی موهای پرتقالیش رو کنار زد و بوی بهارنارنجش رو حس کرد دیونه اش شد هیچ وقت یادش نمی رفت که چویا بلند بلند از خداش میخواست بمیره زمانی هم که دخترهای افراد دوروبرش چویا رو میزدند هم از یادش نرفت ولی دازای به حساب همه ی اونا رسید چویا با بقیه فرق داشت یاد بچگی هاشون افتاد دازای وقتی بچه بود تو یه شهر دیگه با چویا دوست بود وقتی تو اون شهر جنگ شد اون دوتا رو به عنوان برده گرفته بودن چویا همیشه به خاطر دازای کتک میخورد تا اینکه فرار کردن به شهر دیگه و دوباره چویا رو گرفتن اما دازای یه خانواده سلطنتی داشت که اونا پیداش کردن
این سال ها پر سختی بود ولی چویا فرشته ای بود که ارزش این همه جنگ رو برای دازای داشت
دازای تو این فکر ها بود که
+ دازای
_ جانم
صدای چویا پر از بغض شد
+ ببخشید
_ تو که کاری نکردی بخواب جان من
جان من آرام جانم آرام بخواب که این قلب برای تو بیدار است
+ و من دل داده ی تو آری قلب من هم برای تو
+_ آری دوستت دارم
چویا خوابید اینکه با بغض گفت ببخشید بخاطر این بود که نذاشتن گریه کنه
_ فرشته کوچولو آروم بخواب چون میخوام از اونا که اذیتت کردن انتقام بگیرم
سپس لبخند زد و گفت شب بخیر پنبه ی نارنجی کوچولو
پایان ❤️
۷.۳k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.