𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
ریسمانی به رنگ خون...🩸
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟘
☆ بهت قول میدم یروز پیداشون میکنی، انگشتتو بده به من
♤ خدمت شما... امیدوارم اونطور که میگی بشه (قول انگشتی)
☆ من خوابم میاد، شبت بخیر تهیونگا...
♤ خوب بخوابی
سمت اتاقم رفتم،
اونقدری خسته شدم که بدنم کاملا بیحاله، حتی دستم توانایی نگه داشتن قلم رو نداره...
چه تناقضی؛ خستم اما خیالات خواب رو ازم میگیرن...
دارم با حرف زدن خودم رو هوشیار نگه میدارم اما بیشتر از قبل چشمهام بسته میشه...
┈••✾••✾••✾••┈
یادداشت ۲ آوریل ۳:۱۰ بامداد:
" قلمم در مقابل قلبم کم آورده...
قلبم در مقابل احساساتم کوتاه آمده
و عجیب است که مغزم برای قلبم دل میسوزاند! "
(دقایقی قبل ۲:۵۹ بامداد، فلش بک)
از خواب پرید؛ هوای اتاق خفهکننده بود، سمت پنجره رفت و درش رو باز کرد.
باد در حال تقلا بود و از بین پرده شیری رنگ راهی برای ورود به اتاق پیدا میکرد؛
شمع روی میز رو روشن کرد و گوشه تخت نشست.
نفس عمیقی کشید، اتاق اونقدری ساکت بود که صدای قلبش رو میشنید...
☆ خدایِ بزرگ!
قبلا برای فرار از دردام میخوابیدم...
ولی الان خوابهام بیشتر از دنیای واقعی داره بهم صدمه میزنه.
دیگه حتی از خوابیدن هم میترسم،
من پشیمون نیستم، و حتی حاضر نیستم چیزی رو فراموش کنم.
جونگکوکا...
من فقط پذیرفتم، پذیرفتم که چقدر دستنیافتنی هستی، و با این وجود حتی ذره ای از عشق احمقانم کم نمیشه...
یعنی دوباره باید دست به دامنِ قلم بشم؟
انگار هیچ چیز جز جوهرِ قلم متوجه قلبم نیست و باهام همدردی نمیکنه...!
(پایان فلش بک)
دفترش رو زیر بالشت قایم کرد، به دیوار تکیه داد و سرش رو روی زانو هاش گذاشت. همیشه وقتی به خودش میاومد میدید ساعت هاست غرق افکارش شده، گاهی اشک میریخت و گاهی هم لبخند کوچیکی مهمون لبش میشد...
☆ بیخوابیام فدای چشمات که خیلی وقته ازم دریغ کردی...
اشکی که از گوشه چشمش مییومد رو با آستین پاک کرد
☆ میخوام دوباره ببینمت جونگ کوکا...
بهم بگو کنارمی...
تو اینجایی مگه نه؟
با صدایی که شنید سرش رو سمت پنجره برگردوند و اشکهاش رو پاک کرد؛
درست میدید؟
تشخیصش راحت نبود،
این یک خواب دردناک دیگهست؟
یا این خودِ واقعیته؟
لایک؟
جای سوآه بودین چیکار میکردین؟
ریسمانی به رنگ خون...🩸
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟘
☆ بهت قول میدم یروز پیداشون میکنی، انگشتتو بده به من
♤ خدمت شما... امیدوارم اونطور که میگی بشه (قول انگشتی)
☆ من خوابم میاد، شبت بخیر تهیونگا...
♤ خوب بخوابی
سمت اتاقم رفتم،
اونقدری خسته شدم که بدنم کاملا بیحاله، حتی دستم توانایی نگه داشتن قلم رو نداره...
چه تناقضی؛ خستم اما خیالات خواب رو ازم میگیرن...
دارم با حرف زدن خودم رو هوشیار نگه میدارم اما بیشتر از قبل چشمهام بسته میشه...
┈••✾••✾••✾••┈
یادداشت ۲ آوریل ۳:۱۰ بامداد:
" قلمم در مقابل قلبم کم آورده...
قلبم در مقابل احساساتم کوتاه آمده
و عجیب است که مغزم برای قلبم دل میسوزاند! "
(دقایقی قبل ۲:۵۹ بامداد، فلش بک)
از خواب پرید؛ هوای اتاق خفهکننده بود، سمت پنجره رفت و درش رو باز کرد.
باد در حال تقلا بود و از بین پرده شیری رنگ راهی برای ورود به اتاق پیدا میکرد؛
شمع روی میز رو روشن کرد و گوشه تخت نشست.
نفس عمیقی کشید، اتاق اونقدری ساکت بود که صدای قلبش رو میشنید...
☆ خدایِ بزرگ!
قبلا برای فرار از دردام میخوابیدم...
ولی الان خوابهام بیشتر از دنیای واقعی داره بهم صدمه میزنه.
دیگه حتی از خوابیدن هم میترسم،
من پشیمون نیستم، و حتی حاضر نیستم چیزی رو فراموش کنم.
جونگکوکا...
من فقط پذیرفتم، پذیرفتم که چقدر دستنیافتنی هستی، و با این وجود حتی ذره ای از عشق احمقانم کم نمیشه...
یعنی دوباره باید دست به دامنِ قلم بشم؟
انگار هیچ چیز جز جوهرِ قلم متوجه قلبم نیست و باهام همدردی نمیکنه...!
(پایان فلش بک)
دفترش رو زیر بالشت قایم کرد، به دیوار تکیه داد و سرش رو روی زانو هاش گذاشت. همیشه وقتی به خودش میاومد میدید ساعت هاست غرق افکارش شده، گاهی اشک میریخت و گاهی هم لبخند کوچیکی مهمون لبش میشد...
☆ بیخوابیام فدای چشمات که خیلی وقته ازم دریغ کردی...
اشکی که از گوشه چشمش مییومد رو با آستین پاک کرد
☆ میخوام دوباره ببینمت جونگ کوکا...
بهم بگو کنارمی...
تو اینجایی مگه نه؟
با صدایی که شنید سرش رو سمت پنجره برگردوند و اشکهاش رو پاک کرد؛
درست میدید؟
تشخیصش راحت نبود،
این یک خواب دردناک دیگهست؟
یا این خودِ واقعیته؟
لایک؟
جای سوآه بودین چیکار میکردین؟
۱۶.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.