خونه
پارت اول
( بعد صد قرن بلاخره میخوام فی اکشن بنویسم لطفاً گزارش نکنید)
از زبان راوی: باز تو عمارت اوسامو یه خبرایی شده بود یکی از مستخدمای عمارت دزدی کرده بود و الان مرده بود و بچش باید به جای اون تو عمارت کار میکرد مثل یه برده
دازای برده ی جدید رو اورد یه بچه که قدش کوتاه بود و موهای بلندش تمام صورتش رو گرفته بود موهاش عین پرتقال و نارنگی و نارنج بود دازای بلند داد زد
- همه خوب گوش کنن اینی که الان میبینید سزای دزدی و خیانت شما میشه حواستون به کاراتون باشه
دازای اون بچه رو برد تو طویله ی اسبا
- تو از این به بعد اینجا زندگی می کنی و اینجا کار میکنی اگه هم من یا آکوتاگاوا چیزی باید انجام بدی فهمیدی اسمت چویا بود درسته
چویا سر تکون داد ازش صدایی در نمیومد
- حرف زدن بلد نیستی
چویا سکوت رو به حرف زدن ترجیح داد
دازای رو به آکوتاگاوا کرد و گفت بهش کاراش رو توضیح بده به خودت میسپارمش چون خودت گفتی بیارمش
& چشم دازای سان
و بعد رفت آکو به چویا کاراش رو گفت و رفت به کاراش برسه چویا تا شب کار کرد برای همه عجیب بود که چجوری با اون موهای بلند ژولیده رو صورتش میتونه ببینه شب شد که خسته افتاد تو جاش که همون جا بود ولی خوابش نمیبرد چون گشنش بود که یهو آکوتاگاوا اومد تو طویله چویا رو صدا کرد
& چویا
چویا سرش رو بلند کرد
& بیا دنبالم
دنبال آکوتاگاوا رفت بیرون رفتن تو باغ ته باغ یه خونه ی کوچیک بود رفتن تو خونه یه پسر که بهش میخورد ۱۹ سالش باشه اونجا بود تا آکو رو دید اومد و گفت سالم عزیزم اومدی
اون پسر چشمای دو رنگ موهای خاکستری داشت تا چشمش به چویا افتاد چشماش برق زد و گفت وای تو چویایی خوشحالم از دیدنت
آکو راجب تو بهم گفته بود
& چویا این همسرم آتسوشیه آتسو حواست کجاست مهمون داریما
= اوه.. ببخشید بیا اینجا دستای چویا رو گرفت
= تو چرا اینقدر یخی وایسا
یه هودی واسش اورد
= بیا اینو بپوش
چویا هودی رو پوشید و به نشانه ی تشکر تعظیم کوتاهی کرد
= بیاین غذا بخوریم
و کنار هم شام خوردن آخر شب که چویا به طویله برگشت خوشحال بود با اینکه زندگی سخت بود و امروز روز افتضاحی بود ولی حس کرد که کسایی هستن که هنوز اونو دوست داشته باشن....
( بعد صد قرن بلاخره میخوام فی اکشن بنویسم لطفاً گزارش نکنید)
از زبان راوی: باز تو عمارت اوسامو یه خبرایی شده بود یکی از مستخدمای عمارت دزدی کرده بود و الان مرده بود و بچش باید به جای اون تو عمارت کار میکرد مثل یه برده
دازای برده ی جدید رو اورد یه بچه که قدش کوتاه بود و موهای بلندش تمام صورتش رو گرفته بود موهاش عین پرتقال و نارنگی و نارنج بود دازای بلند داد زد
- همه خوب گوش کنن اینی که الان میبینید سزای دزدی و خیانت شما میشه حواستون به کاراتون باشه
دازای اون بچه رو برد تو طویله ی اسبا
- تو از این به بعد اینجا زندگی می کنی و اینجا کار میکنی اگه هم من یا آکوتاگاوا چیزی باید انجام بدی فهمیدی اسمت چویا بود درسته
چویا سر تکون داد ازش صدایی در نمیومد
- حرف زدن بلد نیستی
چویا سکوت رو به حرف زدن ترجیح داد
دازای رو به آکوتاگاوا کرد و گفت بهش کاراش رو توضیح بده به خودت میسپارمش چون خودت گفتی بیارمش
& چشم دازای سان
و بعد رفت آکو به چویا کاراش رو گفت و رفت به کاراش برسه چویا تا شب کار کرد برای همه عجیب بود که چجوری با اون موهای بلند ژولیده رو صورتش میتونه ببینه شب شد که خسته افتاد تو جاش که همون جا بود ولی خوابش نمیبرد چون گشنش بود که یهو آکوتاگاوا اومد تو طویله چویا رو صدا کرد
& چویا
چویا سرش رو بلند کرد
& بیا دنبالم
دنبال آکوتاگاوا رفت بیرون رفتن تو باغ ته باغ یه خونه ی کوچیک بود رفتن تو خونه یه پسر که بهش میخورد ۱۹ سالش باشه اونجا بود تا آکو رو دید اومد و گفت سالم عزیزم اومدی
اون پسر چشمای دو رنگ موهای خاکستری داشت تا چشمش به چویا افتاد چشماش برق زد و گفت وای تو چویایی خوشحالم از دیدنت
آکو راجب تو بهم گفته بود
& چویا این همسرم آتسوشیه آتسو حواست کجاست مهمون داریما
= اوه.. ببخشید بیا اینجا دستای چویا رو گرفت
= تو چرا اینقدر یخی وایسا
یه هودی واسش اورد
= بیا اینو بپوش
چویا هودی رو پوشید و به نشانه ی تشکر تعظیم کوتاهی کرد
= بیاین غذا بخوریم
و کنار هم شام خوردن آخر شب که چویا به طویله برگشت خوشحال بود با اینکه زندگی سخت بود و امروز روز افتضاحی بود ولی حس کرد که کسایی هستن که هنوز اونو دوست داشته باشن....
۱.۲k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.