.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲→
نیکا لبخندی زدو گفت:نه دیگه خاله!دیرمون شده
رضا در حالی که داشت چاییش رو سر میکشید،روبه من گفت:دیانا،امروز عصر بیام دنبالت یا با نیکا میای؟
نگاهی بهش انداختمو گفتم: با نیکو میام...
مامان چش غره توپی بهم رفتو گفت:نیکو چیه دختر؟؟نیکا اسم به این قشنگی داره،اونوقت تو بهش میگی نیکو؟
رو به مامان گفتم:مامان بیخی!کله صبحی دوباره غلطی تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خدافظ!
و بعد از گفتن این حرف سریع از در خونه خارج شدمو به حیاط رفتم تا مامان مهلت جیغو داد کردن پیدا نکنه!
نیکام خدافظی کردو باهم از خونه خارج شدیم!
****************
وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود...
نیکا با جیغو داد گفت:خاک تو سرت کنن!فاتحمون خوندس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟؟؟؟؟؟
با بی قیدی شونه ای بالا انداختمو گفتم:بیخی بابا!مثلا میخواد چیکار کنه؟!
بی خیال به سمت در کلاس رفتمو در زدم...با اجازه حسینی وارد شدیم!
استاد با دیدن ما عینکشو جابجا کرد و معترض گفت:میدونید ساعت چنده خانوما؟؟؟؟؟
با پررویی ساعتمو نگا کردمو گفتم بله استاد...هشتوهفده دقیقه به وقت تهران.
کلاس یهو رفت رو هوا...
استاد با عصبانیت گفت دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟؟؟
با این حرفش از کوره در رفتم...
استاد بد اخلاق همیشگی...مثل اینکه یادش رفته خودش چند جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته...
بیخیال بابا!با اینکه دلم ازش پره ولی میدونم اگه چیزی بهش بگم قاطی میکنه پدرمو درمیاره...
کاملا از جواب دادن به حسینی منصرف شده بودم اما...لحن تمسخر آمیزش که رو به بچه ها میگفت:میبینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی در بیارنو بس!
حسابی آتیشیم کرد...
از اون بدتر وقتی بود که ارسلان(یه همکلاسی فوق العاده مزخرف و دیوونه که با منم سر جنگ داره)
در تایید حرف حسینی با لحن خاصو معناداری گف: بله استاد...متاسفانه همینان که وجهه مارم خراب میکنن
و به سمتم برگشت و پوزخندی بهم زد...دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استادو گفتم:آقای حسینی فکر نمیکنید که نیم ساعت تاخیر شما از ۱۷دقیقه تاخیر من بیشتر بوده؟؟؟
این نیکای دیوونه هی نیشگونم میگرفتو ازم میخواست که تمومش کنم
حسینی که انتظار این حرفو از من نداشت گفت:من برای تاخیرم دلیل داشتم.
_منم برای تاخیرم دلیل دارم.
حسینی که دیگه نمیخواست بحثو ادامه بده،گفت:خانوم،شما اسمتون چی بود؟؟؟؟!!!
من چیزی نگفتم...سکوتم رو که دید رو کرد به بچه ها و گفت اسم این خانوم چیه؟؟؟؟
هیچکس هیچی نگفت...حسابی خر کیف شدم...اصلا یه لحظه حس غرور بم دس داد که چقد همکلاسیام دوسم دارن...
رضا در حالی که داشت چاییش رو سر میکشید،روبه من گفت:دیانا،امروز عصر بیام دنبالت یا با نیکا میای؟
نگاهی بهش انداختمو گفتم: با نیکو میام...
مامان چش غره توپی بهم رفتو گفت:نیکو چیه دختر؟؟نیکا اسم به این قشنگی داره،اونوقت تو بهش میگی نیکو؟
رو به مامان گفتم:مامان بیخی!کله صبحی دوباره غلطی تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خدافظ!
و بعد از گفتن این حرف سریع از در خونه خارج شدمو به حیاط رفتم تا مامان مهلت جیغو داد کردن پیدا نکنه!
نیکام خدافظی کردو باهم از خونه خارج شدیم!
****************
وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود...
نیکا با جیغو داد گفت:خاک تو سرت کنن!فاتحمون خوندس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟؟؟؟؟؟
با بی قیدی شونه ای بالا انداختمو گفتم:بیخی بابا!مثلا میخواد چیکار کنه؟!
بی خیال به سمت در کلاس رفتمو در زدم...با اجازه حسینی وارد شدیم!
استاد با دیدن ما عینکشو جابجا کرد و معترض گفت:میدونید ساعت چنده خانوما؟؟؟؟؟
با پررویی ساعتمو نگا کردمو گفتم بله استاد...هشتوهفده دقیقه به وقت تهران.
کلاس یهو رفت رو هوا...
استاد با عصبانیت گفت دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟؟؟
با این حرفش از کوره در رفتم...
استاد بد اخلاق همیشگی...مثل اینکه یادش رفته خودش چند جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته...
بیخیال بابا!با اینکه دلم ازش پره ولی میدونم اگه چیزی بهش بگم قاطی میکنه پدرمو درمیاره...
کاملا از جواب دادن به حسینی منصرف شده بودم اما...لحن تمسخر آمیزش که رو به بچه ها میگفت:میبینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی در بیارنو بس!
حسابی آتیشیم کرد...
از اون بدتر وقتی بود که ارسلان(یه همکلاسی فوق العاده مزخرف و دیوونه که با منم سر جنگ داره)
در تایید حرف حسینی با لحن خاصو معناداری گف: بله استاد...متاسفانه همینان که وجهه مارم خراب میکنن
و به سمتم برگشت و پوزخندی بهم زد...دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استادو گفتم:آقای حسینی فکر نمیکنید که نیم ساعت تاخیر شما از ۱۷دقیقه تاخیر من بیشتر بوده؟؟؟
این نیکای دیوونه هی نیشگونم میگرفتو ازم میخواست که تمومش کنم
حسینی که انتظار این حرفو از من نداشت گفت:من برای تاخیرم دلیل داشتم.
_منم برای تاخیرم دلیل دارم.
حسینی که دیگه نمیخواست بحثو ادامه بده،گفت:خانوم،شما اسمتون چی بود؟؟؟؟!!!
من چیزی نگفتم...سکوتم رو که دید رو کرد به بچه ها و گفت اسم این خانوم چیه؟؟؟؟
هیچکس هیچی نگفت...حسابی خر کیف شدم...اصلا یه لحظه حس غرور بم دس داد که چقد همکلاسیام دوسم دارن...
۲۲.۹k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.