نیکتوفیلیا p10
از زبان سویون
+چی؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟
میتونستم بیشتر با خانوادم باشم
_خودمم تازه فهمیدم
تازه، بعدشم که خونه من نمیای برمیگردی پیششون
البته اگه بخوای !
+منظورت چیه؟؟
_یعنی در خونه من برات همیشه بازه...
مکثی کردم، نمیدونستم چی باید بگم پس موضوعو عوض کردم: حالا تا اون موقع کجا میخوایم بریم؟
_نمیدونم.... جایی مد نظرته؟؟
+خب، تو گانگنام خیابون اصلی یه کافه خیلی معروفه!
_اوکی!
و بعد بیست دقیقه رسیدم و رفتیم داخل
چون یکم گرون بود همیشه خلوت بود ولی خب چون وضع مالی بدی نداشتیم و از همه مهم تر روز عروسیم بود پس برای ما اشکالی نداره
یه میز گرفتیم و منو رو نگاهی انداختم
+خب... من یه شیک توت فرنگی میخوام
_منم یه آمریکانو
وقتی سفارشمونو گفتیم نمیدونستم چیکار کنم
میخواستم سر صحبت و باهاش باز کنم ولی انگار نمیشد
بالاخره گفتم: حست راجب من چیه؟؟
_چی؟ آها... خب، زیبایی، دوست داشتنی هستی....
+نه، منظورم اینه حس واقعیت نسبت به من چیه؟
_خب.... دوست دارم؟!
+چی؟
پوزخندی زدم
+دلیل این رفتارات چیه؟
_چه رفتارایی؟
+چرا انقد باهام سرد بودی؟ یهو چرا انقد عوض شدی؟ چرا همیشه بحث و عوض میکنی؟
جواب بده!
_خب... ببین، بزار باهات صادقانه حرف بزنم، من دوست دارم
از همون بچگی...
نمیدونستم چجوری بیان کنم، میترسیدم سوتی بدم و ضایع بشم برای همین ساکت بودم
ولی الان که به بهونه ای داریم نزدیک تر میشیم به همدیگه گفتم شاید بتونم اروم اروم بهت بگم...ببخشید!
و سرشو انداخت پایین
چیزی نگفتم
چی میتونستم بگم؟ هنوز کلماتش تو مغزم پلی میشد
تصمیم گرفتم حرف دلم و بهش بزنم
+ببین، من هیچ حسی بهت ندارم فقط برای اينکه نمیشناسمت!
کی میدونه ؟ شاید بعد یه مدت عاشقت بشم!
هیچی نگفت
نمیتونست چیزی بگه خب
سفارشامون و آوردن و تو سکوت خوردیم بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل شه
و بعد سوار ماشین شدیم
بلافاصله و قبل اینکه راه بیوفتیم گفت: ازم متنفری ؟
+معلومه که نه!
بعد از اون لبخندی زد و گفت: میدونم که عاشقم میشی!
مگه میشه کسی عاشقم نشه؟
خنده ای کردم و این شروع این رابطه ی شیرین بود .....
+چی؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟
میتونستم بیشتر با خانوادم باشم
_خودمم تازه فهمیدم
تازه، بعدشم که خونه من نمیای برمیگردی پیششون
البته اگه بخوای !
+منظورت چیه؟؟
_یعنی در خونه من برات همیشه بازه...
مکثی کردم، نمیدونستم چی باید بگم پس موضوعو عوض کردم: حالا تا اون موقع کجا میخوایم بریم؟
_نمیدونم.... جایی مد نظرته؟؟
+خب، تو گانگنام خیابون اصلی یه کافه خیلی معروفه!
_اوکی!
و بعد بیست دقیقه رسیدم و رفتیم داخل
چون یکم گرون بود همیشه خلوت بود ولی خب چون وضع مالی بدی نداشتیم و از همه مهم تر روز عروسیم بود پس برای ما اشکالی نداره
یه میز گرفتیم و منو رو نگاهی انداختم
+خب... من یه شیک توت فرنگی میخوام
_منم یه آمریکانو
وقتی سفارشمونو گفتیم نمیدونستم چیکار کنم
میخواستم سر صحبت و باهاش باز کنم ولی انگار نمیشد
بالاخره گفتم: حست راجب من چیه؟؟
_چی؟ آها... خب، زیبایی، دوست داشتنی هستی....
+نه، منظورم اینه حس واقعیت نسبت به من چیه؟
_خب.... دوست دارم؟!
+چی؟
پوزخندی زدم
+دلیل این رفتارات چیه؟
_چه رفتارایی؟
+چرا انقد باهام سرد بودی؟ یهو چرا انقد عوض شدی؟ چرا همیشه بحث و عوض میکنی؟
جواب بده!
_خب... ببین، بزار باهات صادقانه حرف بزنم، من دوست دارم
از همون بچگی...
نمیدونستم چجوری بیان کنم، میترسیدم سوتی بدم و ضایع بشم برای همین ساکت بودم
ولی الان که به بهونه ای داریم نزدیک تر میشیم به همدیگه گفتم شاید بتونم اروم اروم بهت بگم...ببخشید!
و سرشو انداخت پایین
چیزی نگفتم
چی میتونستم بگم؟ هنوز کلماتش تو مغزم پلی میشد
تصمیم گرفتم حرف دلم و بهش بزنم
+ببین، من هیچ حسی بهت ندارم فقط برای اينکه نمیشناسمت!
کی میدونه ؟ شاید بعد یه مدت عاشقت بشم!
هیچی نگفت
نمیتونست چیزی بگه خب
سفارشامون و آوردن و تو سکوت خوردیم بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل شه
و بعد سوار ماشین شدیم
بلافاصله و قبل اینکه راه بیوفتیم گفت: ازم متنفری ؟
+معلومه که نه!
بعد از اون لبخندی زد و گفت: میدونم که عاشقم میشی!
مگه میشه کسی عاشقم نشه؟
خنده ای کردم و این شروع این رابطه ی شیرین بود .....
۴.۹k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.