p5
ته: ات پاشووووووووووووو
ات: کجا زلزله اومده
ته: بریم صبحونه... مدرست دیر میشه
ات: برو سئول ماه تو کار و زندگی نداری
ته: هنوز تعطیلاتم تموم نشده زود باش عجله کن
...
ته: خداحافظ بعد از مدرسه میام دنبالت
ات: باشه
همکلاسی: ات چه داداش خوشگلی داری بهت حسودیم میشه
ات: ممنون
همکلاسی: تو میخوای مثل اون دندون پزشک شی؟
ات: نه ولی میخوام تو همین دانشگاه چون رشته های مختلف داره وکالت بخونم
...
ته: سلام امتحانات چطور بود
ات: مثل همیشه نفر اول کلاس چرا هنوز میخوای منو دست کم بگیری؟
ته: نه اها راستی بریم خونه آماده شو مهمونامون تا یک ساعت دیگه میرسن
ات: هوف
ته: چی شده؟
ات: حوصلشونو ندارم
ته: خودم هواتو دارم
ات: واقعا؟ چطوری
ته: سرت به کار خودت باشه
ویو ات
یه لباس پوشیدم (اسلاید دو) یه آرایش کردم و موهامو باز گذاشتم مهمونا رسیدن سه تا پسر عموم و یه دختر عمه که منم ازش متنفرم خوشگله ولی خیلی به اوپا میچسبه اسمش هم یونا هست
اسم پسر عمو هام فلیکس، لیو و سوهون هست که ۱۹ و ۲۲و ۲۱ سالشونه که از سه تا عموی متفاوتن
یونا: هی ات داداشته دوست دختر داره؟
ات: نه
یونا: یسسسس
ات: ولی یکیو دوست داره
یونا: کی؟؟
ات: نمیدونم ولی هرکسی هست از تو بهتره
یونا: شاید منم
ات: خواهیم دید ولی ازدواج فامیلی تو ماه ممنوعه
عمه: ات کی میخوای یکی از این سه تا خوشتیپو انتخاب کنی
ات: عمههههه من میخوام برم یه دانشگاه خوب و وکیل بشم اگه هم با کسی وارد رابطه بشم قطعا اون کسیه که دوسش دارم و اینکه تو کره ازدواج فامیلی ممنوعه
عمه: تو که با بقیه فامیلا فرق داری (منظورش اینه که اسم ات تو شناسنامه مامان و باباش نیست پس فامیل حساب نمیشه و مشکلی پیش نمیاد)
ات: واقعا که یعنی منو بعد از این همه سال بچه این خانواده نمیبینین (بغض)
عمه: منظورمـ...
ات: کافیه متوجه شدم
ویو ته
اومدم از اتاق بیرون دیدم ات با اشک رفت تو اتاق رفتم از مامانم بپرسم چیشده
ویو ات
با اشک رفتم تو اتاقم پسر عموهام در زدن و اومدن تو اتاق
فلیکس: ات حالت خوبه (دست ات رو گرفت ولی ات پسش زد)
لیو: ات به دل نگیر
سوهون بهش دستمال داد ته اومد تو اتاق
ته: کافیه نمیبینین حالش خوب نیست؟ برین بیرون
همه رفتن
ات: نکنه تو هم منو خواهرت نمیبینی؟
ته: این چه حرفیه تو هنوزم عروسک مامان، دختر بابا و خرگوش کوچولوی منی
ات: ماه نگفتی هوامو داری؟
ته: داشتم میومدم که ببرمت بیرون ولی دیدم گریه میکنی
ات واقعا... ولی مامان به خاطر مهمونا نمیزاره بریم بیرون تازه اون این وقت شب
ته: اونش با من
ویو ات
اشکامو پاک کردم تهیونگ مچ دستمو گرفت و منو کشوند بیرون
ته: مامان منو ات میریم بیرون
م: نه وایستین
ته: خداحافظ
م: زود برگردین
ته: قول نمیدیم خداحافظ
ات: کجا زلزله اومده
ته: بریم صبحونه... مدرست دیر میشه
ات: برو سئول ماه تو کار و زندگی نداری
ته: هنوز تعطیلاتم تموم نشده زود باش عجله کن
...
ته: خداحافظ بعد از مدرسه میام دنبالت
ات: باشه
همکلاسی: ات چه داداش خوشگلی داری بهت حسودیم میشه
ات: ممنون
همکلاسی: تو میخوای مثل اون دندون پزشک شی؟
ات: نه ولی میخوام تو همین دانشگاه چون رشته های مختلف داره وکالت بخونم
...
ته: سلام امتحانات چطور بود
ات: مثل همیشه نفر اول کلاس چرا هنوز میخوای منو دست کم بگیری؟
ته: نه اها راستی بریم خونه آماده شو مهمونامون تا یک ساعت دیگه میرسن
ات: هوف
ته: چی شده؟
ات: حوصلشونو ندارم
ته: خودم هواتو دارم
ات: واقعا؟ چطوری
ته: سرت به کار خودت باشه
ویو ات
یه لباس پوشیدم (اسلاید دو) یه آرایش کردم و موهامو باز گذاشتم مهمونا رسیدن سه تا پسر عموم و یه دختر عمه که منم ازش متنفرم خوشگله ولی خیلی به اوپا میچسبه اسمش هم یونا هست
اسم پسر عمو هام فلیکس، لیو و سوهون هست که ۱۹ و ۲۲و ۲۱ سالشونه که از سه تا عموی متفاوتن
یونا: هی ات داداشته دوست دختر داره؟
ات: نه
یونا: یسسسس
ات: ولی یکیو دوست داره
یونا: کی؟؟
ات: نمیدونم ولی هرکسی هست از تو بهتره
یونا: شاید منم
ات: خواهیم دید ولی ازدواج فامیلی تو ماه ممنوعه
عمه: ات کی میخوای یکی از این سه تا خوشتیپو انتخاب کنی
ات: عمههههه من میخوام برم یه دانشگاه خوب و وکیل بشم اگه هم با کسی وارد رابطه بشم قطعا اون کسیه که دوسش دارم و اینکه تو کره ازدواج فامیلی ممنوعه
عمه: تو که با بقیه فامیلا فرق داری (منظورش اینه که اسم ات تو شناسنامه مامان و باباش نیست پس فامیل حساب نمیشه و مشکلی پیش نمیاد)
ات: واقعا که یعنی منو بعد از این همه سال بچه این خانواده نمیبینین (بغض)
عمه: منظورمـ...
ات: کافیه متوجه شدم
ویو ته
اومدم از اتاق بیرون دیدم ات با اشک رفت تو اتاق رفتم از مامانم بپرسم چیشده
ویو ات
با اشک رفتم تو اتاقم پسر عموهام در زدن و اومدن تو اتاق
فلیکس: ات حالت خوبه (دست ات رو گرفت ولی ات پسش زد)
لیو: ات به دل نگیر
سوهون بهش دستمال داد ته اومد تو اتاق
ته: کافیه نمیبینین حالش خوب نیست؟ برین بیرون
همه رفتن
ات: نکنه تو هم منو خواهرت نمیبینی؟
ته: این چه حرفیه تو هنوزم عروسک مامان، دختر بابا و خرگوش کوچولوی منی
ات: ماه نگفتی هوامو داری؟
ته: داشتم میومدم که ببرمت بیرون ولی دیدم گریه میکنی
ات واقعا... ولی مامان به خاطر مهمونا نمیزاره بریم بیرون تازه اون این وقت شب
ته: اونش با من
ویو ات
اشکامو پاک کردم تهیونگ مچ دستمو گرفت و منو کشوند بیرون
ته: مامان منو ات میریم بیرون
م: نه وایستین
ته: خداحافظ
م: زود برگردین
ته: قول نمیدیم خداحافظ
۴.۱k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.