پارت هفتم.
پارت هفتم.
یک ساعت بعد:
نایکا: اوه زنگ درو میزنن حتما خودشونن...
لیندا: خودشون؟ مگه جیمین خودش تنها نیس....
نایکا: جیمین با دوستاشه.....
لیندا: اها.......
اقای پارک: من میرم درو باز میکنم..... سلام به به، خوبین پسرا، اجرا چطور بود....
جیمین: سلام پدرجان، شما حالتون خوبه، اجرا هم عالی بود.
اقای پارک: خداروشکر.... بفرمایید داخل بچه ها........
اعضا و جیمین: سلاممم.....
نایکا: سلام عزیزانم، حالتون خوبه........ عزیزم جیمین میخوام یه کسی رو نشونت بدم، حتما از دیدنش شوکه میشی.....
جیمین: مادر جان منظورتون با کی هست؟
نایکا: دخترم لیندا بیا.....
لیندا: من اول تو اشپزخونه بودم وقتی گفتن بیا رفتم و با دیدن کسایی که رو به روم ایستاده بودن بهت زده شدم و از تعجب و شوک نمیتونستم حرف بزنم....
اعضا: ش ش شما..... شما اینجا چیکار میکنید...
نایکا: لیندا رو میشناسید؟
جیمین: چ چ چی چییییی، لیندا ینی خودت بودی، هق هق هق...... ینی اون مسافر خودت بودی......
لیندا: واییییی باورم نمیشه جیمین، ینی تو جز یکی از اعضا بزرگترین بوی بند جهان هستی....... ینی اون خودت بودی...... گفتم چقدرررر شبیهی. هق هق هق.....
سریع خودمو پرت کردم داخل بغلش....
لیندا: جیمینا داداش، دلم واست تنگ شده بود هق هق هق.....
جیمین: با بغضی که تو گلوم معلوم میشد لب زدم: منم دلم واست تنگ شده بود، خیلی خیلی دلم واست تنگ شدههههههه. هق هق.......
بعد از کلی دلتنگی ووبغل کردن همدیگه رفتیم سر میز ناهار.....
نایکا: لطفا برا خودتون غذا بکشید.... بفرمایید بخورید......
جین: همممممم، مادر جان خیلی خوشمزه هست، مث همیشه......
جونگ کوکی: اره مادر جان جین راست میگه خیلی خوشمزه هست.....
نایکا: نوش جونتون..... بخورید.
نایکا: وقتی که پدر مادر لیندا جان هنوز به رحمت خدا نرفته بودن، و موقعی که هنوز جیمین و لیندا بچه بودن ما این دوتا رو عروس دوماد اینده میدونستیم..... ولی بعد ها دیدیم که جیمین و لیندا همدیگه رو فقط به عنوان خواهر برادر میخوان واسه همین دیگه هیچی نگفتیم و گذاشتیم که واسه هم خواهر برادر باشن......
اعضا: اها.........
اقای پارک: خب بچه ها بخورید.............
جیمین: ولی نمیدونم چرا احساس میکنم زیاد با حرف های مادرم موافق نیستم، من همون اول هم لیندا رو به عنوان خواهرم فک کنم نمیدونستم....... ولی فک کنم با رفتارایی که کرده بودیم همه فک میکردن که ما فقط به عنوان خواهر برادر همو دوست داریم نه چیز دیگه ای......... ولی اصلا اینطور نیس، من اونو به عنوان خواهر نمیبینم.............................
یک ساعت بعد:
نایکا: اوه زنگ درو میزنن حتما خودشونن...
لیندا: خودشون؟ مگه جیمین خودش تنها نیس....
نایکا: جیمین با دوستاشه.....
لیندا: اها.......
اقای پارک: من میرم درو باز میکنم..... سلام به به، خوبین پسرا، اجرا چطور بود....
جیمین: سلام پدرجان، شما حالتون خوبه، اجرا هم عالی بود.
اقای پارک: خداروشکر.... بفرمایید داخل بچه ها........
اعضا و جیمین: سلاممم.....
نایکا: سلام عزیزانم، حالتون خوبه........ عزیزم جیمین میخوام یه کسی رو نشونت بدم، حتما از دیدنش شوکه میشی.....
جیمین: مادر جان منظورتون با کی هست؟
نایکا: دخترم لیندا بیا.....
لیندا: من اول تو اشپزخونه بودم وقتی گفتن بیا رفتم و با دیدن کسایی که رو به روم ایستاده بودن بهت زده شدم و از تعجب و شوک نمیتونستم حرف بزنم....
اعضا: ش ش شما..... شما اینجا چیکار میکنید...
نایکا: لیندا رو میشناسید؟
جیمین: چ چ چی چییییی، لیندا ینی خودت بودی، هق هق هق...... ینی اون مسافر خودت بودی......
لیندا: واییییی باورم نمیشه جیمین، ینی تو جز یکی از اعضا بزرگترین بوی بند جهان هستی....... ینی اون خودت بودی...... گفتم چقدرررر شبیهی. هق هق هق.....
سریع خودمو پرت کردم داخل بغلش....
لیندا: جیمینا داداش، دلم واست تنگ شده بود هق هق هق.....
جیمین: با بغضی که تو گلوم معلوم میشد لب زدم: منم دلم واست تنگ شده بود، خیلی خیلی دلم واست تنگ شدههههههه. هق هق.......
بعد از کلی دلتنگی ووبغل کردن همدیگه رفتیم سر میز ناهار.....
نایکا: لطفا برا خودتون غذا بکشید.... بفرمایید بخورید......
جین: همممممم، مادر جان خیلی خوشمزه هست، مث همیشه......
جونگ کوکی: اره مادر جان جین راست میگه خیلی خوشمزه هست.....
نایکا: نوش جونتون..... بخورید.
نایکا: وقتی که پدر مادر لیندا جان هنوز به رحمت خدا نرفته بودن، و موقعی که هنوز جیمین و لیندا بچه بودن ما این دوتا رو عروس دوماد اینده میدونستیم..... ولی بعد ها دیدیم که جیمین و لیندا همدیگه رو فقط به عنوان خواهر برادر میخوان واسه همین دیگه هیچی نگفتیم و گذاشتیم که واسه هم خواهر برادر باشن......
اعضا: اها.........
اقای پارک: خب بچه ها بخورید.............
جیمین: ولی نمیدونم چرا احساس میکنم زیاد با حرف های مادرم موافق نیستم، من همون اول هم لیندا رو به عنوان خواهرم فک کنم نمیدونستم....... ولی فک کنم با رفتارایی که کرده بودیم همه فک میکردن که ما فقط به عنوان خواهر برادر همو دوست داریم نه چیز دیگه ای......... ولی اصلا اینطور نیس، من اونو به عنوان خواهر نمیبینم.............................
۲۷.۹k
۲۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.