فیک کوک (اعتماد)پارت۱۷
از زبان ا/ت
چقدر بشینم توی این عمارت بی سروته آخه
به خاله یو گفتم به جانگ شین زنگ بزنه
من که نمیتونم مستقیم تو روی جونگ کوک بگم میخوام برم بیرون یهو دیدی کشتم اعصاب درستی نداره این بشر
گوشی خاله یو رو گرفتم که صدای جانگ شین پیچید تو گوشم و گفت : بله خانم بازیگوش
گفتم : هی تیکه ننداز
گفت : اعصبانی نشو راست میگم دیگه
حوصله بحث نداشتم گفتم : جانگ شین میشه به جونگ کوک بگی بزارم برم بیرون آخه حوصلم سر رفته
با مکث گفت : فکر نکنم اجازه بده
گفتم : چی میشه تو باهاش حرف بزنی اجازه میده تازه میتونه کلی نگهبان بفرسته همراهم من فرار نمیکنم
گفت : باشه ببینم چه میکنم
با خوشحالی گفتم : منتظرمااا
قطع کردم دستمال رو از دست خاله یو گرفتم و رفتم توی سالن تک تک دکوری ها رو پاک کردم اطراف تلویزیون رو هم پاک کردم کلا دیگه کاری که تا حالا تو عمرم نکرده بودم رو کردم گردگیری...
اینقدر خودمو با اونجور کارا سرگرم کردم که هوا دیگه روبه تاریکی بود از جانگ شین هم خبری نشد نا امیدانه پهن شدم روی مبل...
کم کم چشمام گرم شدن و خوابم برد
از زبان جونگ کوک
وارد عمارت که شدم به این عادت کرده بودم صدای سلام های بلند ا/ت رو بشنوم هیچوقت اینقدر آروم نبود
رفتم جلوتر به نظر توی آشپزخونه هم نبود توی سالن اصلی که رفتم روی مبل دیدنش خواب بود موهای بلندش هم از مبل به پایین آویزون بودن...چه بلایی داشت سرم میومد دلم میخواست برم و لمسش کنم اما مغزم میگفت هیچوقت اجازه نزدیک شدن به هیچ دختری رو ندارم...اون گرم بود حس میکردم گرماش اگر بره تو وجودم ذره ذره این روح و جسم مقاومی که ساختم رو از هم میپاشه اصلا اجازه اینکه بهش نزدیک بشم رو از طرف هیچکس برام صادر نشدنی بود اون معصوم بود با تمام شیطونی های بچگی..من چی ؟ یه آدم که اندازه ۳۰ سال عمرش گناه بود و بس
چقدر بشینم توی این عمارت بی سروته آخه
به خاله یو گفتم به جانگ شین زنگ بزنه
من که نمیتونم مستقیم تو روی جونگ کوک بگم میخوام برم بیرون یهو دیدی کشتم اعصاب درستی نداره این بشر
گوشی خاله یو رو گرفتم که صدای جانگ شین پیچید تو گوشم و گفت : بله خانم بازیگوش
گفتم : هی تیکه ننداز
گفت : اعصبانی نشو راست میگم دیگه
حوصله بحث نداشتم گفتم : جانگ شین میشه به جونگ کوک بگی بزارم برم بیرون آخه حوصلم سر رفته
با مکث گفت : فکر نکنم اجازه بده
گفتم : چی میشه تو باهاش حرف بزنی اجازه میده تازه میتونه کلی نگهبان بفرسته همراهم من فرار نمیکنم
گفت : باشه ببینم چه میکنم
با خوشحالی گفتم : منتظرمااا
قطع کردم دستمال رو از دست خاله یو گرفتم و رفتم توی سالن تک تک دکوری ها رو پاک کردم اطراف تلویزیون رو هم پاک کردم کلا دیگه کاری که تا حالا تو عمرم نکرده بودم رو کردم گردگیری...
اینقدر خودمو با اونجور کارا سرگرم کردم که هوا دیگه روبه تاریکی بود از جانگ شین هم خبری نشد نا امیدانه پهن شدم روی مبل...
کم کم چشمام گرم شدن و خوابم برد
از زبان جونگ کوک
وارد عمارت که شدم به این عادت کرده بودم صدای سلام های بلند ا/ت رو بشنوم هیچوقت اینقدر آروم نبود
رفتم جلوتر به نظر توی آشپزخونه هم نبود توی سالن اصلی که رفتم روی مبل دیدنش خواب بود موهای بلندش هم از مبل به پایین آویزون بودن...چه بلایی داشت سرم میومد دلم میخواست برم و لمسش کنم اما مغزم میگفت هیچوقت اجازه نزدیک شدن به هیچ دختری رو ندارم...اون گرم بود حس میکردم گرماش اگر بره تو وجودم ذره ذره این روح و جسم مقاومی که ساختم رو از هم میپاشه اصلا اجازه اینکه بهش نزدیک بشم رو از طرف هیچکس برام صادر نشدنی بود اون معصوم بود با تمام شیطونی های بچگی..من چی ؟ یه آدم که اندازه ۳۰ سال عمرش گناه بود و بس
۱۴۳.۳k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.