Part³
Part³
علامت ها: یونا+/ تهیونگ-/ سوجین&/ جیون×/ هانول@/ سیون¢/ کیوم£
پیراهنش رو ول کردم و جارو رو از زمین برداشتم و به ادامه کارم پرداختم. از ماشین پیاده شد و بهش تکیه کرد
_ تو میدونی من کیم که به این گستاخی حاضر جوابی میکنی
خنده صدا داری کردم
+ کی هستید جناب؟ یه تیتیش مامانی؟
_ حرف هات و جربزه ی الانت و مقابلم به خاطر داشته باش تا وقتی تلافی میکنم
+ ترسوندیم.. چه غلطی میخوای بکنی مثلا وقتی فردا برای آخرین بار اینجا می یای
_ اگه من کیم تهیونگ باشم جواب این زبون درازیتو میگیری
پوزخندی به حرفش زدم و لونا رو درحالی که خانم کیم دستش رو قلاب شونه هاش کرده بود و با خنده نزدیک میشدن تماشا کردم
@ بزارید به هم معرفیتون کنم لونا این برادرته تهیونگ. تهیونگ لونا.. انتظار دارم باهاش خوب رفتار کنی
: از دیدنت خوشوقتم
لبخند فیکی زد و با سر تایید کرد
@ برای چی از ماشین پیاده شدی
زیر چشمی به هم نگاهی انداختیم و با لبخند یک طرفه اش که ازش متنفر بودم جواب داد
_ حوصله ام سر رفت خواستم این دور و اطراف یه چرخی بزنم
¢ خب دیگه سوارشید بچه ها
با اومدن آقای کیم سوار ماشین شدن و پسر با پایین دادن شیشه ماشین گفت
_ امیدوارم دوباره ببینمت نیم وجبی
فیک لبخند زدم
+ هیچ امیدوار نباش
همراه لبخند کجی که روی لب هاش مهمون بود چشمکی زد و با سرعت از پرورشگاه بیرون رفتن و دوباره خزل ها رو پخش و پلا کردن
.......
(روز بعد)
امروز آخرین روزی بود که لونا توی قاب پرورشگاه دیده میشد. امسال اولین سالی میشد که برای شب کریسمس دور یه میز مرغ بریون میخورن و شب شکرگزاریشون رو میگذرونن. این برای ما زیاد فرقی نمیکرد اما لونا رو زیاد تحت تاثیر خودش قرار داده بود و از بی قراری و خوشحالی خنده از لبانش نشست نمیکرد
انعکاس ماشین دیروز از شیشه هایی که درحال پاک کردنشون بودم اتفاق های دیروز با اون پسر کله شق رو برام تداعی کرد.
پسر همراه با والدینش از ماشین پیاده شد و بعد از وارد شدن پدر و مادرش به داخل پرورشگاه سراغم اومد
_ خوشحالم دوباره میبینمت
+ اوهوم من بیشتر
_ سر به سرم میزاری؟ من راست گفتم
آماده جواب دادن بودم که یکی از بچه ها بهم گفت به اتاق مدیر هجو برم
علامت ها: یونا+/ تهیونگ-/ سوجین&/ جیون×/ هانول@/ سیون¢/ کیوم£
پیراهنش رو ول کردم و جارو رو از زمین برداشتم و به ادامه کارم پرداختم. از ماشین پیاده شد و بهش تکیه کرد
_ تو میدونی من کیم که به این گستاخی حاضر جوابی میکنی
خنده صدا داری کردم
+ کی هستید جناب؟ یه تیتیش مامانی؟
_ حرف هات و جربزه ی الانت و مقابلم به خاطر داشته باش تا وقتی تلافی میکنم
+ ترسوندیم.. چه غلطی میخوای بکنی مثلا وقتی فردا برای آخرین بار اینجا می یای
_ اگه من کیم تهیونگ باشم جواب این زبون درازیتو میگیری
پوزخندی به حرفش زدم و لونا رو درحالی که خانم کیم دستش رو قلاب شونه هاش کرده بود و با خنده نزدیک میشدن تماشا کردم
@ بزارید به هم معرفیتون کنم لونا این برادرته تهیونگ. تهیونگ لونا.. انتظار دارم باهاش خوب رفتار کنی
: از دیدنت خوشوقتم
لبخند فیکی زد و با سر تایید کرد
@ برای چی از ماشین پیاده شدی
زیر چشمی به هم نگاهی انداختیم و با لبخند یک طرفه اش که ازش متنفر بودم جواب داد
_ حوصله ام سر رفت خواستم این دور و اطراف یه چرخی بزنم
¢ خب دیگه سوارشید بچه ها
با اومدن آقای کیم سوار ماشین شدن و پسر با پایین دادن شیشه ماشین گفت
_ امیدوارم دوباره ببینمت نیم وجبی
فیک لبخند زدم
+ هیچ امیدوار نباش
همراه لبخند کجی که روی لب هاش مهمون بود چشمکی زد و با سرعت از پرورشگاه بیرون رفتن و دوباره خزل ها رو پخش و پلا کردن
.......
(روز بعد)
امروز آخرین روزی بود که لونا توی قاب پرورشگاه دیده میشد. امسال اولین سالی میشد که برای شب کریسمس دور یه میز مرغ بریون میخورن و شب شکرگزاریشون رو میگذرونن. این برای ما زیاد فرقی نمیکرد اما لونا رو زیاد تحت تاثیر خودش قرار داده بود و از بی قراری و خوشحالی خنده از لبانش نشست نمیکرد
انعکاس ماشین دیروز از شیشه هایی که درحال پاک کردنشون بودم اتفاق های دیروز با اون پسر کله شق رو برام تداعی کرد.
پسر همراه با والدینش از ماشین پیاده شد و بعد از وارد شدن پدر و مادرش به داخل پرورشگاه سراغم اومد
_ خوشحالم دوباره میبینمت
+ اوهوم من بیشتر
_ سر به سرم میزاری؟ من راست گفتم
آماده جواب دادن بودم که یکی از بچه ها بهم گفت به اتاق مدیر هجو برم
۴.۳k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.