(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۳۷
از زبان باران
نه...نهههه....باران آروم باش....قرار نیست اتفاق بدی بیوفته....سعی میکردم با این حرف ها خودم و قانع کنم اما دلشوره ام نمیذاشت....از استرس قدم هام رو به زور برمیداشتم....نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم:
_سخته...درسته....اما درست میشه....من دارم به خاطر بچم اینکارا رو میکنم....
سوار تاکسی شدم و رفتم و آدرس رو بهش دادم....بعد از چند دقیقه جلوی درهای سفید بزرگ خونه بودم....خونه ای که یه مدت مثل ملکه باهام برخورد میشد اما آخر سر با کتک بیرونم کردم...«آهی»ای از سر افسوس از دهنم بیرون رفت....با قدم های لرزون میخواستم از جلوی نگهبان ها رد شم که یکیشون مانعم شد....به خاطر هیکلی و قد بلند بودنش سرم و بالا گرفتم تا ببینمش...با صدای بمش گفت:
_خانوم نمیشه برید تو
_چ...چرا
_دستور آقا سلمانه
با دستم پسش زدم و وارد خونه شدم....من این همه راه نیومدم که از همون اولش منو برگردونن....از شانس خوبم قد رعنای مهرشاد جلوم ظاهر شد....با دیدنش هینی کشیدم و یه قدم رفتم عقب....با دیدنش تن و بدنم لرزید....اون لحظه های لعنتی اومد جلو چشم....لحظه های کتک....دردشون توی بدنم پیچید....اما خودمو سرپا نگه داشتم....نفسام بریده بریده شده بود....مهرشاد با من چیکار کردی که با دیدنت اینجوری میشم....چیکار کردی مرد....با قدم های بلندش نزدیک من شد....محکم از بازوم گرفت با تمام زوری که داشت فشار داد...صورتم از دردش جمع شد و اما نمیخواستم تسلیم شم....با لحن حرصی گفت:
_اینجا چه غلطی میکنی ه.ر.زه....تا پاتو قلم نکردم برگرد همین جهنم دره ای که بودییی
نه...نهههه....من با هزار تا امید اومدم اینجا....نمیخوام نا امید برگردم....از تنها راهی که داشتم استفاده کردم....تمنا کردم....با تمنا گفتم:
_نکن....مهرشاد نکن....ارغوان و بی مادر نکن....
با صدای کلفتش عربده کشید:
_دختر من نیازی به مادر خ.ر.ا.ب.ی مثل تو ندارههههه
_چیشده؟؟
با صدای آشنایی دستم و ول کرد ....
#عاشق
#عشق
#رمان
پارت ۳۷
از زبان باران
نه...نهههه....باران آروم باش....قرار نیست اتفاق بدی بیوفته....سعی میکردم با این حرف ها خودم و قانع کنم اما دلشوره ام نمیذاشت....از استرس قدم هام رو به زور برمیداشتم....نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم:
_سخته...درسته....اما درست میشه....من دارم به خاطر بچم اینکارا رو میکنم....
سوار تاکسی شدم و رفتم و آدرس رو بهش دادم....بعد از چند دقیقه جلوی درهای سفید بزرگ خونه بودم....خونه ای که یه مدت مثل ملکه باهام برخورد میشد اما آخر سر با کتک بیرونم کردم...«آهی»ای از سر افسوس از دهنم بیرون رفت....با قدم های لرزون میخواستم از جلوی نگهبان ها رد شم که یکیشون مانعم شد....به خاطر هیکلی و قد بلند بودنش سرم و بالا گرفتم تا ببینمش...با صدای بمش گفت:
_خانوم نمیشه برید تو
_چ...چرا
_دستور آقا سلمانه
با دستم پسش زدم و وارد خونه شدم....من این همه راه نیومدم که از همون اولش منو برگردونن....از شانس خوبم قد رعنای مهرشاد جلوم ظاهر شد....با دیدنش هینی کشیدم و یه قدم رفتم عقب....با دیدنش تن و بدنم لرزید....اون لحظه های لعنتی اومد جلو چشم....لحظه های کتک....دردشون توی بدنم پیچید....اما خودمو سرپا نگه داشتم....نفسام بریده بریده شده بود....مهرشاد با من چیکار کردی که با دیدنت اینجوری میشم....چیکار کردی مرد....با قدم های بلندش نزدیک من شد....محکم از بازوم گرفت با تمام زوری که داشت فشار داد...صورتم از دردش جمع شد و اما نمیخواستم تسلیم شم....با لحن حرصی گفت:
_اینجا چه غلطی میکنی ه.ر.زه....تا پاتو قلم نکردم برگرد همین جهنم دره ای که بودییی
نه...نهههه....من با هزار تا امید اومدم اینجا....نمیخوام نا امید برگردم....از تنها راهی که داشتم استفاده کردم....تمنا کردم....با تمنا گفتم:
_نکن....مهرشاد نکن....ارغوان و بی مادر نکن....
با صدای کلفتش عربده کشید:
_دختر من نیازی به مادر خ.ر.ا.ب.ی مثل تو ندارههههه
_چیشده؟؟
با صدای آشنایی دستم و ول کرد ....
#عاشق
#عشق
#رمان
۲.۸k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.