پروژه شکست خورده پارت 39 : اعتراف به شکست
پروژه شکست خورده پارت 39 : اعتراف به شکست
شدو ❤️🖤 :
دست النا رو انداختم دور گردنم و بلندش کردم .
بهتر بود ولی هنوزم درد داشت .
آروم رفتیم طبقه پایین .
سونیک داد زد ـ ببینید کی بیدار شده .
ـ لازم نیست داد بزنی آبی همه همینجا ن .
امی ـ ببینم..... حالت خوبه ؟
النا ـ آره ، تقریبا .
ولی بعد درد مثل یه موج الکتریکی بهش حمله کرد .
محکم گرفتمش که نیوفته .
روژ ـ بیا . باید بشینی .
النا نشست ولی دیگه هیچی نگفت .
ساکت و آروم یه اطرافش نگاه میکرد .
ـ النا ، مشکلی هست ؟
النا ـ میدونی شدو ..... نیاز دارم یکم تنها باشم . باید به اتفاقایی که افتاده فکر کنم .
ـ اوه ! باشه .
النا ـ کمکم میکنی ؟
ـ باشه .
کمک کردم بلند شده و بغلش کردم و بردمش طبقه بالا .
گذاشتمش رو تخت .
ـ اینجا خوبه ؟
النا ـ آره ،همینجا راحتم .
ـ اگه چیزی لازم داشتی فقط صدام کن .
النا ـ باشه .
و از اتاق خارج شدم .
النا 🤍🌼:
رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم .
یعنی طرف تاریکم اینقدر قوی شده بود که حتی به خودم آسیب بزنه ؟
همه ی اینا تقصیر خودمه .....
همه چیز .....
مرگ ماریا .......
آسیب دیدنم .......
اگه یکم کنترل بیشتری روی احساساتم داشتم هیچکدوم از اینا اتفاق نمیافتاد .
اشک چشمامو پر کرد .
روی گونم لغزید و باعث ایجاد یه سوزش عجیب شد .
ـ آی .
گونم میسوخت .
آینه رو نگاه کردم .
جای یه زخم خیلی بزرگ روی گونم بود .
احتمالا با قدرت شفابخشیم اونم از بین میرفت .
شدو اومد تو اتاقم .
شدو ـ شنیدم که داد زد....... النا ؟ گریه کردی ؟
ـ اوه ! نه .... نه اصلا ! چرا همچین فکری کردی ؟
شدو ـ النا لطفا راستشو بگو . چی شده ؟
پریدم تو بغلش و گریه کردم .
ـ همش تقصیر منه شدو ..... اگه الان یه خاطره خیلی بد تبدیل به یه کابوس شبانه واسه جفتمون شده تقصیر منه .
من حتی .... حتی نتونستم احساساتم رو کنترل کنم . من رسما یه پروژه شکست خوردم .
شدو شروع کرد به ناز کردن خارهام .
شدو ـ شششششش .... چیزی نیست . اینجوری نگو .
و دستاشو پشت کمرم قفل کرد .
کم کم آروم شدم و احساس کردم که رنگ گوجه میشم .
شدو ـ خیل خب ، حالا بهتری گوجه ای ؟
با این حرفم مطمئن شدم که صورتم سرخ شده .
سریع بالا رو نگاه کردم و بینیم خورد به بینی شدو .
قرمز تر شدم .
برای اینکه صورتمو نبینه صورتمو تو خز سفیدش فرو بردم .
خندید .
شدو ـ چیزی نیست لازم نیست خجالت بکشی . حالا .... بریم پایین ؟
با یه صدای ضعیف گفتم ـ بریم .
دستمو گرفت و به طرف راه پله ها رفتیم .
شدو ❤️🖤 :
دست النا رو انداختم دور گردنم و بلندش کردم .
بهتر بود ولی هنوزم درد داشت .
آروم رفتیم طبقه پایین .
سونیک داد زد ـ ببینید کی بیدار شده .
ـ لازم نیست داد بزنی آبی همه همینجا ن .
امی ـ ببینم..... حالت خوبه ؟
النا ـ آره ، تقریبا .
ولی بعد درد مثل یه موج الکتریکی بهش حمله کرد .
محکم گرفتمش که نیوفته .
روژ ـ بیا . باید بشینی .
النا نشست ولی دیگه هیچی نگفت .
ساکت و آروم یه اطرافش نگاه میکرد .
ـ النا ، مشکلی هست ؟
النا ـ میدونی شدو ..... نیاز دارم یکم تنها باشم . باید به اتفاقایی که افتاده فکر کنم .
ـ اوه ! باشه .
النا ـ کمکم میکنی ؟
ـ باشه .
کمک کردم بلند شده و بغلش کردم و بردمش طبقه بالا .
گذاشتمش رو تخت .
ـ اینجا خوبه ؟
النا ـ آره ،همینجا راحتم .
ـ اگه چیزی لازم داشتی فقط صدام کن .
النا ـ باشه .
و از اتاق خارج شدم .
النا 🤍🌼:
رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم .
یعنی طرف تاریکم اینقدر قوی شده بود که حتی به خودم آسیب بزنه ؟
همه ی اینا تقصیر خودمه .....
همه چیز .....
مرگ ماریا .......
آسیب دیدنم .......
اگه یکم کنترل بیشتری روی احساساتم داشتم هیچکدوم از اینا اتفاق نمیافتاد .
اشک چشمامو پر کرد .
روی گونم لغزید و باعث ایجاد یه سوزش عجیب شد .
ـ آی .
گونم میسوخت .
آینه رو نگاه کردم .
جای یه زخم خیلی بزرگ روی گونم بود .
احتمالا با قدرت شفابخشیم اونم از بین میرفت .
شدو اومد تو اتاقم .
شدو ـ شنیدم که داد زد....... النا ؟ گریه کردی ؟
ـ اوه ! نه .... نه اصلا ! چرا همچین فکری کردی ؟
شدو ـ النا لطفا راستشو بگو . چی شده ؟
پریدم تو بغلش و گریه کردم .
ـ همش تقصیر منه شدو ..... اگه الان یه خاطره خیلی بد تبدیل به یه کابوس شبانه واسه جفتمون شده تقصیر منه .
من حتی .... حتی نتونستم احساساتم رو کنترل کنم . من رسما یه پروژه شکست خوردم .
شدو شروع کرد به ناز کردن خارهام .
شدو ـ شششششش .... چیزی نیست . اینجوری نگو .
و دستاشو پشت کمرم قفل کرد .
کم کم آروم شدم و احساس کردم که رنگ گوجه میشم .
شدو ـ خیل خب ، حالا بهتری گوجه ای ؟
با این حرفم مطمئن شدم که صورتم سرخ شده .
سریع بالا رو نگاه کردم و بینیم خورد به بینی شدو .
قرمز تر شدم .
برای اینکه صورتمو نبینه صورتمو تو خز سفیدش فرو بردم .
خندید .
شدو ـ چیزی نیست لازم نیست خجالت بکشی . حالا .... بریم پایین ؟
با یه صدای ضعیف گفتم ـ بریم .
دستمو گرفت و به طرف راه پله ها رفتیم .
۳.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.