آن سوی چشمانت
آن سوی چشمانت
∆پارت ۲
وارد محوطه دانشگاه شدم. شیرکاکائویی از بوفه خریدم و راهی محوطه داخلی دانشگاه شدم. پله هارا بالا رفتم و خودم را به کلاس رساندم. مثل همیشه اولین نفری بودم که به کلاس میآمد. هنسفریم را گذاشتم و پادکستی پلی کردم. بچه های کلاس یکی یکی وارد میشدند. بلاخره شبنم امد و روی صندلی کنارم نشست.
ـ بعععععععع عاطی خانوم خودم چطو مطوری بچه؟ راجب این استاد جدیده شنیدی؟ میگن خیلی کراشه. بخدا اگه بچه های دانشگاه زر زده باشن همین چرخو ... استغفرالله
+ وااای بخدا حوصله داری اول صبحی انقد حرف میزنی؟ اصن گیریم خوشگل و جذاب و کراش بود. از کجا معلوم مجرده؟ ها؟ اصن گیریم مجرده میاد از بین ایییییینهمه دختر ترگل ورگل تورو بگیره؟ رمان زیاد میخونی نه؟
شبنم با غر غر گفت: یکبار تو عمرت منطقی نباش بزار خیالپردازی کنم لطفا. اه.
هنسفری را از گوشم در اوردم؛ همینطور که داخل کیفم میگذاشتمش، مرد جوانی وارد کلاس شد. همه به احترام بلند شدیم. همزمان با ورودش چشم همه ی دختران کلاس برق زد. واقعا خوشچهره و خوشتیپ بود. تیپش را در ذهنم ورانداز کردم، کت و شلواری سورمهای رنگ با پیراهن سفید و کفش رسمی مردانه سورمه ای.
ناخودآگاه چشمم به سمت دست چپش رفت، حلقه نداشت؛ پس مجرد بود، خوش به حال دل شبنم.
وقتی دوباره سر جایمان نشستیم، شبنم رو به من برگشت: دیدیییییی دیدیییییی دیدییییی خیلی جذابه خیلی کراشه تازه مجردم هستتتتتتت. گفتم: هیششش چته استاد اومده سر کلاسا نزار از همین اولین جلسه باهات لج بیوفته.
وسایلش را که روی میز گذاشت شروع به حرف زدن کرد: سلام. استاد آزاد هستم و به جای مرحوم استاد فرزانه عزیز اومدم. واقعا از مرگ ناگهانی ایشون شکه شدم و ناراحت هستم. میدونم که براتون این تغییر یهویی سخته اما به هر حال باید بنده رو از حالا به جای استاد فرزانه عزیز به عنوان استاد این درس قبول کنید.
در ذهنم گفتم: چقدم که همه ناراحتن که تو استادشونی.
وقت حضور و غیاب شد. نامم را صدا زد: فاطمه اسلامی. حضورم را اعلام کردم و نشستم. فاطمه اسم شناسنامه ام بود و اسمی که به رسم خانوادگی مادرم جلوی نامحرم مرا با آن صدا میکردند.
بلاخره کلاس تمام شد. چهرهاش، لحن حرف زدنش، حرکت دستهایش، مدل راه رفتنش، دستخطش، همه چیزش بشدت برایم آشنا بود. انگار اورا میشناختم اما این امکانپذیر نبود چون او تا حالا خارج بوده.
آهی از این کلافگی کشیدم و راهی خانه شدم. برادر شبنم دنبالش آمده بود و او زودتر از همیشه رفت و اینبار من تنها به خانه برگشتم.
+میکائیل
فاطمه اسلامی، فاطمه اسلامی. چقدر برایم آشنا بود. خدایا کجا دیده بودمش؟ امکان نداشت او را در لندن دیده باشم اما قبل از آن، خدا میداند.
به قلم: s̷a̷h̷r̷a̷
∆پارت ۲
وارد محوطه دانشگاه شدم. شیرکاکائویی از بوفه خریدم و راهی محوطه داخلی دانشگاه شدم. پله هارا بالا رفتم و خودم را به کلاس رساندم. مثل همیشه اولین نفری بودم که به کلاس میآمد. هنسفریم را گذاشتم و پادکستی پلی کردم. بچه های کلاس یکی یکی وارد میشدند. بلاخره شبنم امد و روی صندلی کنارم نشست.
ـ بعععععععع عاطی خانوم خودم چطو مطوری بچه؟ راجب این استاد جدیده شنیدی؟ میگن خیلی کراشه. بخدا اگه بچه های دانشگاه زر زده باشن همین چرخو ... استغفرالله
+ وااای بخدا حوصله داری اول صبحی انقد حرف میزنی؟ اصن گیریم خوشگل و جذاب و کراش بود. از کجا معلوم مجرده؟ ها؟ اصن گیریم مجرده میاد از بین ایییییینهمه دختر ترگل ورگل تورو بگیره؟ رمان زیاد میخونی نه؟
شبنم با غر غر گفت: یکبار تو عمرت منطقی نباش بزار خیالپردازی کنم لطفا. اه.
هنسفری را از گوشم در اوردم؛ همینطور که داخل کیفم میگذاشتمش، مرد جوانی وارد کلاس شد. همه به احترام بلند شدیم. همزمان با ورودش چشم همه ی دختران کلاس برق زد. واقعا خوشچهره و خوشتیپ بود. تیپش را در ذهنم ورانداز کردم، کت و شلواری سورمهای رنگ با پیراهن سفید و کفش رسمی مردانه سورمه ای.
ناخودآگاه چشمم به سمت دست چپش رفت، حلقه نداشت؛ پس مجرد بود، خوش به حال دل شبنم.
وقتی دوباره سر جایمان نشستیم، شبنم رو به من برگشت: دیدیییییی دیدیییییی دیدییییی خیلی جذابه خیلی کراشه تازه مجردم هستتتتتتت. گفتم: هیششش چته استاد اومده سر کلاسا نزار از همین اولین جلسه باهات لج بیوفته.
وسایلش را که روی میز گذاشت شروع به حرف زدن کرد: سلام. استاد آزاد هستم و به جای مرحوم استاد فرزانه عزیز اومدم. واقعا از مرگ ناگهانی ایشون شکه شدم و ناراحت هستم. میدونم که براتون این تغییر یهویی سخته اما به هر حال باید بنده رو از حالا به جای استاد فرزانه عزیز به عنوان استاد این درس قبول کنید.
در ذهنم گفتم: چقدم که همه ناراحتن که تو استادشونی.
وقت حضور و غیاب شد. نامم را صدا زد: فاطمه اسلامی. حضورم را اعلام کردم و نشستم. فاطمه اسم شناسنامه ام بود و اسمی که به رسم خانوادگی مادرم جلوی نامحرم مرا با آن صدا میکردند.
بلاخره کلاس تمام شد. چهرهاش، لحن حرف زدنش، حرکت دستهایش، مدل راه رفتنش، دستخطش، همه چیزش بشدت برایم آشنا بود. انگار اورا میشناختم اما این امکانپذیر نبود چون او تا حالا خارج بوده.
آهی از این کلافگی کشیدم و راهی خانه شدم. برادر شبنم دنبالش آمده بود و او زودتر از همیشه رفت و اینبار من تنها به خانه برگشتم.
+میکائیل
فاطمه اسلامی، فاطمه اسلامی. چقدر برایم آشنا بود. خدایا کجا دیده بودمش؟ امکان نداشت او را در لندن دیده باشم اما قبل از آن، خدا میداند.
به قلم: s̷a̷h̷r̷a̷
۳.۱k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.