Miss Victoria`s mansion
یکی از روز های پاییزی که ویکتور به ماموریت رفته بود و ویکتوریا هم برای کاری به بیرون شهر میرفت و آینیس پیش الی بود اتفاقی تلخ رخ داد
از اونجایی که خانواهی اون ها دشمن زیاد داشت و اون روز نه ویکتور و نه ویکتوریا در خانه حضور نداشتن وفقط آینیس و الی درخانه بودن این فرصت رو از دست ندادن و به سمت عمارت دوشیزه ویکتوریا حرکت کردن
باید بگم که الی آقدر مقاومت کرد تا آینیس رو نجات بده تا ویکتوریا به خونه بیاد الی تا آخرین لحظه نزاشت اتفاقی برای آینیس بیوفته اما، جون خودشو از دست داد بعد از اونم به سمت آینیس دختری کوچولو یی که از ترس زبونش بند اومده بود حرکت کردن ولی ویکتوریا در بهترین لحظه داخل شد و بادیدن زمین سرخ و جنازه الی بدون توجه به این که چه خطری تهدیدش میکه به سمت اتاق دخترش رفت آینیس که از ترسش حتی گریه هم نمیکرد در آغوش گرفت وبه بالا تریی طبقهی عمارت رفت دخترش رو در اتاقِ مخفیِ عمارت پنهان کرد و میخواست خودش هم یه جا قایم بشه که دشمن سریتعر پیداش کرد وآنقدر شکنجش دادن تا حرف بزنه و بگه که آینیس کجاست ولی هیچی نگفت و آروم آروم از درد و خونریزی زیاد سرش چشماشو بست و دیگه باز نکرد
دو سه روزی گذشت آینیس هنوزم میترسید از اتاق بیاد بیرون ویکتور که از ماموریت برگشته بود با دیدن جنازه الی و ویکتوریا خشکش زد ولی وقتی آینیسو ندید یکی یکی اتاقارو دنبالش گشت وقتی آینیسو پیدا کرد دلش آروم شد اما نمیدوست که دشمناش گوشه گوشهی خونه قایم شوده بودن
همنطور که چاقو رو ازپشت تو کمرش فرو میکردن دخترشو در آغوش گرفته بود و تظاهر میکر که چیزیش نیست وقتی مطمئن شدن دیگه الان کاملاً میمیره ولش کرد و از عمارت بیرون رفتم
میپرسین آینیس چی میشه اونم میمیره مثل پدرش مثل مادرش مثل الی مثل همهی اونا از دیدن جنازه الی پدرش و مادرش نفش بند اومد وهمونطوری که تو خون پدر و مادرش افتاده بود چشماشو بست و دیگه هیچ وفت باز نکرد مثل پدرش مثل مادرش مثل الی
این بود داستان عمارت دوشیزه ویکتوریا
پایان
از اونجایی که خانواهی اون ها دشمن زیاد داشت و اون روز نه ویکتور و نه ویکتوریا در خانه حضور نداشتن وفقط آینیس و الی درخانه بودن این فرصت رو از دست ندادن و به سمت عمارت دوشیزه ویکتوریا حرکت کردن
باید بگم که الی آقدر مقاومت کرد تا آینیس رو نجات بده تا ویکتوریا به خونه بیاد الی تا آخرین لحظه نزاشت اتفاقی برای آینیس بیوفته اما، جون خودشو از دست داد بعد از اونم به سمت آینیس دختری کوچولو یی که از ترس زبونش بند اومده بود حرکت کردن ولی ویکتوریا در بهترین لحظه داخل شد و بادیدن زمین سرخ و جنازه الی بدون توجه به این که چه خطری تهدیدش میکه به سمت اتاق دخترش رفت آینیس که از ترسش حتی گریه هم نمیکرد در آغوش گرفت وبه بالا تریی طبقهی عمارت رفت دخترش رو در اتاقِ مخفیِ عمارت پنهان کرد و میخواست خودش هم یه جا قایم بشه که دشمن سریتعر پیداش کرد وآنقدر شکنجش دادن تا حرف بزنه و بگه که آینیس کجاست ولی هیچی نگفت و آروم آروم از درد و خونریزی زیاد سرش چشماشو بست و دیگه باز نکرد
دو سه روزی گذشت آینیس هنوزم میترسید از اتاق بیاد بیرون ویکتور که از ماموریت برگشته بود با دیدن جنازه الی و ویکتوریا خشکش زد ولی وقتی آینیسو ندید یکی یکی اتاقارو دنبالش گشت وقتی آینیسو پیدا کرد دلش آروم شد اما نمیدوست که دشمناش گوشه گوشهی خونه قایم شوده بودن
همنطور که چاقو رو ازپشت تو کمرش فرو میکردن دخترشو در آغوش گرفته بود و تظاهر میکر که چیزیش نیست وقتی مطمئن شدن دیگه الان کاملاً میمیره ولش کرد و از عمارت بیرون رفتم
میپرسین آینیس چی میشه اونم میمیره مثل پدرش مثل مادرش مثل الی مثل همهی اونا از دیدن جنازه الی پدرش و مادرش نفش بند اومد وهمونطوری که تو خون پدر و مادرش افتاده بود چشماشو بست و دیگه هیچ وفت باز نکرد مثل پدرش مثل مادرش مثل الی
این بود داستان عمارت دوشیزه ویکتوریا
پایان
۲.۹k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.