پارت 34
رو به من هم ادامه داد:
- شما هم آقا، اگه میخواین این خانوم خوب شه لطفا برید بیرون و تو
کارمون دخالت نکنین.
سری تکون دادم و با نگاه طوالنی به ت از اتاق بیرون اومدم. رو
صندلی نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم. به خدا
اگه بلایی سر ت بیاد خودم میدونم با لیا چکار کنم، همش تقصیر
اونه!
چند ساعت قبل
وقتی که ت رو رسوندم و رفتم خونه، بوی غذا میاد که دیدم لیا
خونست! در رو بدون اینکه ببندم سریع رفتم سمتش. خواستم بیرونش
کنم ولی التماس کرد که بزارم وقتی نهار رو خوردیم بره. رفتم تو اتاق و
لباسامو بدون اینکه عوض کنم رفتم روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو
بستم. بعد یه چرت کوتاه گوشی رو برداشتم تا به ت زنگ بزنم و
حالش رو بپرسم. داشتیم حرف می زدیم که لیا صدام زد برای نهار و ازشانس بدم صداش اونقدر بلند بود که ت هم شنید.
اومدم جمعش کنم که نشد. گوشی رو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه رو به لیا با عصبانیت داد زدم:
جیمین : همینو میخواستی که صداتو بشنوه، ها؟!
لیا هم گفت:
لیا : من چه میدونم تو داری با عشقت حرف میزنی.
عصبی به سمتش حمله کردم و گردنش رو میون دو تا دستام گرفتم و به
میز کوبیدمش و گردنش رو فشار دادم. تلاش کرد گردنش رو آزاد کنه که داد زدم:
- اگه به رابطمون لطمهای بخوره نابودت میکنم.
لب هاش عین ماهی باز و بسته میشد ولی صدایی در نمیومد. عصبانی
بودم و فکر اینکه ت رو از دست بدم نابودم میکرد. نمیدونم چطور
شد که ولش کردم که افتاد روی سرامیکها و شروع کرد به سرفه کردن.
خواستم از آشپزخونه بیرون بیام که با صدای گرفتهای گفت:
- ی..یه لحظه...
برگشتم سمتش تا اومدم حرفی بزنم هولم داد که روی صندلی افتادم من رو محکم بغل کرد. اونقدر شوکه بودم که نمیدونستم چیکار کنم
تا اومدم کاری کنم، صدای شکستن چیزی از سالن اومد. مثل فنر بلند
شدم و به جای صدا نگاه کردم که با دیدن ت تقریبا روح از تنم رفت.
تا رفتم نزدیکش با چشمای اشکی گفت:
ت : نزدیک نیا...
بلند تر از قبل با عصبانیت و صورت خیس گفت:
ت : جلو نیا لعنتی! چی برات از عالقه کم گذاشتم ها؟! چی؟! هر چی گفتی
گفتم چشم، تو که یکی دیگه رو میخواستی چرا منو قربانی کردی؟
با ناراحتی به سمتش رفتم و هول گفتم:
جیمین : ت عزیزم صبر کن لطفا...
بدون توجه بهم از خونه رفت بیرون. داشت به سمت آسانسور میرفت که
یهو پاش پیچ خورد و از پنج تا پله افتاد پایین.
زمان حال
حتی با فکر به اون اتفاقها عذاب درونم رو پر میکرد و البته نفرت، اونم نفرت از لیا ! آره همش تقصیر اون لیا بی همه چیز هس
_ اقا؟
با صدای پرستار از فکر بیرون اومدم و سریع بلند شدم و گفتم:
جیمین : چیزی شده؟ حالش چطوره؟
پرستار گفت:
- آقای دکتر توی اتاقشون منتظرتون هستن.
جیمین : ممنون.
داشت میرفت که پرسیدم:
- ببخشید.
برگشت سمتم و منتظر نگام کرد که گفتم:
25 تا لایک
20 تا کامنت
- شما هم آقا، اگه میخواین این خانوم خوب شه لطفا برید بیرون و تو
کارمون دخالت نکنین.
سری تکون دادم و با نگاه طوالنی به ت از اتاق بیرون اومدم. رو
صندلی نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم. به خدا
اگه بلایی سر ت بیاد خودم میدونم با لیا چکار کنم، همش تقصیر
اونه!
چند ساعت قبل
وقتی که ت رو رسوندم و رفتم خونه، بوی غذا میاد که دیدم لیا
خونست! در رو بدون اینکه ببندم سریع رفتم سمتش. خواستم بیرونش
کنم ولی التماس کرد که بزارم وقتی نهار رو خوردیم بره. رفتم تو اتاق و
لباسامو بدون اینکه عوض کنم رفتم روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو
بستم. بعد یه چرت کوتاه گوشی رو برداشتم تا به ت زنگ بزنم و
حالش رو بپرسم. داشتیم حرف می زدیم که لیا صدام زد برای نهار و ازشانس بدم صداش اونقدر بلند بود که ت هم شنید.
اومدم جمعش کنم که نشد. گوشی رو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه رو به لیا با عصبانیت داد زدم:
جیمین : همینو میخواستی که صداتو بشنوه، ها؟!
لیا هم گفت:
لیا : من چه میدونم تو داری با عشقت حرف میزنی.
عصبی به سمتش حمله کردم و گردنش رو میون دو تا دستام گرفتم و به
میز کوبیدمش و گردنش رو فشار دادم. تلاش کرد گردنش رو آزاد کنه که داد زدم:
- اگه به رابطمون لطمهای بخوره نابودت میکنم.
لب هاش عین ماهی باز و بسته میشد ولی صدایی در نمیومد. عصبانی
بودم و فکر اینکه ت رو از دست بدم نابودم میکرد. نمیدونم چطور
شد که ولش کردم که افتاد روی سرامیکها و شروع کرد به سرفه کردن.
خواستم از آشپزخونه بیرون بیام که با صدای گرفتهای گفت:
- ی..یه لحظه...
برگشتم سمتش تا اومدم حرفی بزنم هولم داد که روی صندلی افتادم من رو محکم بغل کرد. اونقدر شوکه بودم که نمیدونستم چیکار کنم
تا اومدم کاری کنم، صدای شکستن چیزی از سالن اومد. مثل فنر بلند
شدم و به جای صدا نگاه کردم که با دیدن ت تقریبا روح از تنم رفت.
تا رفتم نزدیکش با چشمای اشکی گفت:
ت : نزدیک نیا...
بلند تر از قبل با عصبانیت و صورت خیس گفت:
ت : جلو نیا لعنتی! چی برات از عالقه کم گذاشتم ها؟! چی؟! هر چی گفتی
گفتم چشم، تو که یکی دیگه رو میخواستی چرا منو قربانی کردی؟
با ناراحتی به سمتش رفتم و هول گفتم:
جیمین : ت عزیزم صبر کن لطفا...
بدون توجه بهم از خونه رفت بیرون. داشت به سمت آسانسور میرفت که
یهو پاش پیچ خورد و از پنج تا پله افتاد پایین.
زمان حال
حتی با فکر به اون اتفاقها عذاب درونم رو پر میکرد و البته نفرت، اونم نفرت از لیا ! آره همش تقصیر اون لیا بی همه چیز هس
_ اقا؟
با صدای پرستار از فکر بیرون اومدم و سریع بلند شدم و گفتم:
جیمین : چیزی شده؟ حالش چطوره؟
پرستار گفت:
- آقای دکتر توی اتاقشون منتظرتون هستن.
جیمین : ممنون.
داشت میرفت که پرسیدم:
- ببخشید.
برگشت سمتم و منتظر نگام کرد که گفتم:
25 تا لایک
20 تا کامنت
۱۰.۲k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.