رمان تـیمـارسـتانی🐚﹞
#رمان_تـیمـارسـتانی🐚﹞
#part_9
در اتاق با شدت باز شد و جمعیتی که زیر پنجره اتاق جمع شده بودن بیشتر شده و بیشتریا می خندیدن و عده ای
با ترس نگاهم می کردن.
-شادی!
بدون توجه به صدای جیغ شراره پام رو گذاشتم لبه پنجره و به نگاه متعجب جمعیت زیر پام زل زدم و جیغ زدم:
-از این بالا کفتر می آید یک دانه شادی میاید
زدم به سینم و خودم رو به جلو کشیدم و جیغ زدم:
-جا باز کنید عزیز دلتون اومد.
کاملا خودم رو رها کردم و می خواستم پرواز رو با همه وجودم تجربه کنم.
احتمالا خیلی کیف می داد. که خدا رو دوباره حس کردم حس می کردم اخم کرده.
دستی به کمرم چنگ زد و من رو از سقوط آزادم جدا کرد و پرت شدم با کمر به عقب و بازوم به لبه پنجره برخورد
کرد و صدای تیکی و حس کردم و از درد جیغ زدم و زانوم به شیشه پنجره خورد و شکست و با کمر افتادم رو کسی
که نجاتم داده بود!
فکر کنم بدبخت بی چاره له شد! آخی طفلی!
با درد و ناله قل خوردم و افتادم رو زمین و با چشمای نیمه بازم به شراره نگاه کردم که از زیر سرش خون میومد و چشماش نیمه باز بود سرش ترکیده بود!
جلل خالق
همه اشون به زبونی که نمی فهمیدم حرف می زدن و داد و بی داد می کردن.
یک دستم رو با دست کج و معوجم گرفتم و با پای لنگون و کَجم خودم رو کشیدم سمت شراره.
سرش رو ،رو پام گذاشتم و شلوارم از خون سرش خونی شد.
با بهت و متعجب گفتم:
-شراره موهات قرمز شد!
شراره چشمای نیمه بازش رو کامل باز کرد و با رنگ و روی پریده نگاهم کرد و بی حال گفت:
-آ..آخ.
به چشمای تیره اش زل زدم و با ذوق و هیجان گفتم:
-موهات رو انگار رنگ کردی! به نظرم از این حالت اسفنجی قشنگ تره. به خدا!
شراره شروع کرد به گریه و با ناله گفت:
-آخ...من رو ببر...بیمارستان.آی.
با نگرانی نگاهش کردم و ترسیده گفتم:
-بیمارستان!چرا؟ داری نگرانم می کنی.چیزی شده؟
چشمای شراره گرد شد و بعد چند لحظه مبهوت نگاه کردنم یهو دهنش و مثل غار باز کرد و با همه وجود عَر زد:
-خدایاااا
زدم به شکمش و بی توج به درد استخون سوز دستم رو به شراره درحال زار زدن گفتم:
-مرگ،با اون صدای جیغت سر تخته بشورنت!
#part_9
در اتاق با شدت باز شد و جمعیتی که زیر پنجره اتاق جمع شده بودن بیشتر شده و بیشتریا می خندیدن و عده ای
با ترس نگاهم می کردن.
-شادی!
بدون توجه به صدای جیغ شراره پام رو گذاشتم لبه پنجره و به نگاه متعجب جمعیت زیر پام زل زدم و جیغ زدم:
-از این بالا کفتر می آید یک دانه شادی میاید
زدم به سینم و خودم رو به جلو کشیدم و جیغ زدم:
-جا باز کنید عزیز دلتون اومد.
کاملا خودم رو رها کردم و می خواستم پرواز رو با همه وجودم تجربه کنم.
احتمالا خیلی کیف می داد. که خدا رو دوباره حس کردم حس می کردم اخم کرده.
دستی به کمرم چنگ زد و من رو از سقوط آزادم جدا کرد و پرت شدم با کمر به عقب و بازوم به لبه پنجره برخورد
کرد و صدای تیکی و حس کردم و از درد جیغ زدم و زانوم به شیشه پنجره خورد و شکست و با کمر افتادم رو کسی
که نجاتم داده بود!
فکر کنم بدبخت بی چاره له شد! آخی طفلی!
با درد و ناله قل خوردم و افتادم رو زمین و با چشمای نیمه بازم به شراره نگاه کردم که از زیر سرش خون میومد و چشماش نیمه باز بود سرش ترکیده بود!
جلل خالق
همه اشون به زبونی که نمی فهمیدم حرف می زدن و داد و بی داد می کردن.
یک دستم رو با دست کج و معوجم گرفتم و با پای لنگون و کَجم خودم رو کشیدم سمت شراره.
سرش رو ،رو پام گذاشتم و شلوارم از خون سرش خونی شد.
با بهت و متعجب گفتم:
-شراره موهات قرمز شد!
شراره چشمای نیمه بازش رو کامل باز کرد و با رنگ و روی پریده نگاهم کرد و بی حال گفت:
-آ..آخ.
به چشمای تیره اش زل زدم و با ذوق و هیجان گفتم:
-موهات رو انگار رنگ کردی! به نظرم از این حالت اسفنجی قشنگ تره. به خدا!
شراره شروع کرد به گریه و با ناله گفت:
-آخ...من رو ببر...بیمارستان.آی.
با نگرانی نگاهش کردم و ترسیده گفتم:
-بیمارستان!چرا؟ داری نگرانم می کنی.چیزی شده؟
چشمای شراره گرد شد و بعد چند لحظه مبهوت نگاه کردنم یهو دهنش و مثل غار باز کرد و با همه وجود عَر زد:
-خدایاااا
زدم به شکمش و بی توج به درد استخون سوز دستم رو به شراره درحال زار زدن گفتم:
-مرگ،با اون صدای جیغت سر تخته بشورنت!
۱.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۳