رمان ماه من🌙🙂
part 65
پانیذ:
از هواپیما پیاده شدم...
یه نفس عمیق کشیدم...
بوی وطن میومد 🙂🥺
رفتم وسایلم و تحویل گرفتم...
چشم چرخوندم و دنبال بقیه گشتم...
ارسلان و دیانا رو اول از همه دیدم...
با سرعت رفتم دوتاشون و بغل کردم...
یک ماه شایدم بیشتر میشد که ندیده بودمشون...
دیگه عمرا اگه برم...
دیانا:عررر چه خوشحالم برگشتی..
من:منم همین طورررر🥺
ارسلان:مامانو چجوری راضی کردی 😂😐
من:منم روش های خودمو دارم😂✌🏻اینا رو ول کنید حالا بم بگید کی قراره عمه بشم پس
ارسلان:خیلی زود...
دیانا قرمز شد و با کیفش زد تو سر ارسلان
ارسلان:ای خب چرا میزنی...پانیذ تو نبودی دیانا کلی منو کتک زد...
دیانا:هین خالی میبنده به خدا😐😑
من:حالا دعوا نکنید زود باشید منو ببرید ناهار دعوتم کنیدددد
ارسلان:نیومده میخواد ورشکست کنه منو...😑
من:خسیس بازی در نیار ببینم...راستی نیکا و مهدیس کجان پس چرا نیومدن...
دیانا:منتظر مان تو خونه...
ارسلان:به نظرم بریم خونه همون جا پیتزا سفارش میدم...
من:اوکی ولی شام باید ببریم بیرون
ارسلان:هیج جوره بیخیال نمیشی نه؟
من:نخیرم...
ارسلان:اره دیگه میدونم میخوای دهن منو سرویس کنی😐✌🏻
خلاصه با خنده و شوخی رفتیم خونه...
جلو در که رسیدیم یه ترس عمیق وجودم گرفت نکنه ممدم باشه...
دیانا خم شد در گوشم گفت:نیست نترس...
نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد...
ارسلان: چی پچ پچ میکنید...
من:هیچی من و دیانا میریم تو هم چمندون منو بیار آفرین...
پوکر نگامون کرد من دیانام با خنده رفتیم تو خونه....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
پانیذ:
از هواپیما پیاده شدم...
یه نفس عمیق کشیدم...
بوی وطن میومد 🙂🥺
رفتم وسایلم و تحویل گرفتم...
چشم چرخوندم و دنبال بقیه گشتم...
ارسلان و دیانا رو اول از همه دیدم...
با سرعت رفتم دوتاشون و بغل کردم...
یک ماه شایدم بیشتر میشد که ندیده بودمشون...
دیگه عمرا اگه برم...
دیانا:عررر چه خوشحالم برگشتی..
من:منم همین طورررر🥺
ارسلان:مامانو چجوری راضی کردی 😂😐
من:منم روش های خودمو دارم😂✌🏻اینا رو ول کنید حالا بم بگید کی قراره عمه بشم پس
ارسلان:خیلی زود...
دیانا قرمز شد و با کیفش زد تو سر ارسلان
ارسلان:ای خب چرا میزنی...پانیذ تو نبودی دیانا کلی منو کتک زد...
دیانا:هین خالی میبنده به خدا😐😑
من:حالا دعوا نکنید زود باشید منو ببرید ناهار دعوتم کنیدددد
ارسلان:نیومده میخواد ورشکست کنه منو...😑
من:خسیس بازی در نیار ببینم...راستی نیکا و مهدیس کجان پس چرا نیومدن...
دیانا:منتظر مان تو خونه...
ارسلان:به نظرم بریم خونه همون جا پیتزا سفارش میدم...
من:اوکی ولی شام باید ببریم بیرون
ارسلان:هیج جوره بیخیال نمیشی نه؟
من:نخیرم...
ارسلان:اره دیگه میدونم میخوای دهن منو سرویس کنی😐✌🏻
خلاصه با خنده و شوخی رفتیم خونه...
جلو در که رسیدیم یه ترس عمیق وجودم گرفت نکنه ممدم باشه...
دیانا خم شد در گوشم گفت:نیست نترس...
نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد...
ارسلان: چی پچ پچ میکنید...
من:هیچی من و دیانا میریم تو هم چمندون منو بیار آفرین...
پوکر نگامون کرد من دیانام با خنده رفتیم تو خونه....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۰.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.