💦رمان زمستان💦 پارت 2
🖤پارت دوم🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: مهدیه رو خانواده من قبول ندارن...از هیچ نظر در سطح خودشون نمیدونن فعلن اون خارجه تو این شیش ماه ی نقشی بازی میکنم تا مهدیه برگرده...وقتی برگشت با پولایی ک بهم رسیده میرم خارج....
متین: چقد هفت خطی ارسلان
ارسلان: مجبورم
نیکا: دیانا چه خبر؟
دیانا: تا اومدم جواب سوال نیکارو بدم گوشیم زنگ خورد...داداش عوضیم بود...بله...بعد حرف زدن باهاش اشک از چشام سر خورد اومد پایین
نیکا: دیانا خوبی؟
دیانا: اره
نیکا: چی گف؟
دیانا: چرت پرتای همیشگی...
نیکا: اون مشکلش با تو چیه چرا نمیزاره زندگیتو بکنی؟
دیانا: من بخوامم نمیتونم زندگی بکنم...مهم نی سرمو به شیشه چسبوندم و خوابم برد..با صدا زدنای مکرر نیکا از خواب پریدم...جانم نیکا
نیکا: رسیدیم...
دیانا: از ماشین پیاده شدم اومدم ساکمو از صندوق بردار
ارسلان: من میارم
دیانا: بدون توجه کردن برگشتم سمت ویلایی ک اومده بودیم..و حرکت کردم سمت در
ویلای اوکیی بود رفتم بالا ک این پسره ارسلانم دنبالم اومد...کدوم اتاق؟
دیانا: فرقی نداره...
ارسلان یکی از اتاقارو نشون داد رفتم داخل ارسلانم وسایلمو گزاشت و رف...رو تخت لش کردم و رفتم توی گوشی...چند دقیقه ای گذشته بود ک نیکا اومد داخل...
نیکا: منو متین میخوایم بریم ی سری خوراکی و وسیله بخریم میای؟
دیانا: نه تو برو
نیکا: باش پس مراقب خودت باش
دیانا: باش..از اتاق رفت بیرون و منم روی تخت نشستم...هوا داشت تاریک میشد ک رفتم توی بالکن نشستم ویو روبه دریا بود دوتا صندلی اونجا بود نشستم روی صندلی ک گوشیم زنگ خورد..داداش بیشرفم بود
_میبینم ک با رفیقات میان تو کوچه میری بیرون دختره هرزه
+زنگ زدی ک این چرت پرتا و رو بهم بگی؟..تو قبلا شاید برادرم بودی ولی الان نیستی...من ی دختره 17 ساله بودم ک فقط عاشق شده بودم...ولی تو چیکار کردی منو از خونه انداختی بیرون الانم من خودم میدونم چجوری زندگی کنم
+ببین دیانا زندگیتو سیاه میکنم...گیرت بیارم زندت نمیزارم...مامان به خاطر تو حالش بد شد
_دیانا به من چه ربطی داره؟...حالش خوبه؟
+اگه بلایی سر مامان بیاد میکشمت
_ ولی...قطع کرد
دیانا: اخه به من چ ربطی داره ک حال مامان بد شده...ی وقت چیزیش نشه...اشک از چشام سرازیر شد و دوتا دستامو گرفتم توی صورتم...چقد من میتونستم بدبخ باشم؟..دستی اومد روی شونم...سرمو اوردم بالا ک ارسلان اومد کنارم نشست
ارسلان: خوبی؟...
دیانا: مگه مهمه؟
《رمان زمستون❄》
ارسلان: مهدیه رو خانواده من قبول ندارن...از هیچ نظر در سطح خودشون نمیدونن فعلن اون خارجه تو این شیش ماه ی نقشی بازی میکنم تا مهدیه برگرده...وقتی برگشت با پولایی ک بهم رسیده میرم خارج....
متین: چقد هفت خطی ارسلان
ارسلان: مجبورم
نیکا: دیانا چه خبر؟
دیانا: تا اومدم جواب سوال نیکارو بدم گوشیم زنگ خورد...داداش عوضیم بود...بله...بعد حرف زدن باهاش اشک از چشام سر خورد اومد پایین
نیکا: دیانا خوبی؟
دیانا: اره
نیکا: چی گف؟
دیانا: چرت پرتای همیشگی...
نیکا: اون مشکلش با تو چیه چرا نمیزاره زندگیتو بکنی؟
دیانا: من بخوامم نمیتونم زندگی بکنم...مهم نی سرمو به شیشه چسبوندم و خوابم برد..با صدا زدنای مکرر نیکا از خواب پریدم...جانم نیکا
نیکا: رسیدیم...
دیانا: از ماشین پیاده شدم اومدم ساکمو از صندوق بردار
ارسلان: من میارم
دیانا: بدون توجه کردن برگشتم سمت ویلایی ک اومده بودیم..و حرکت کردم سمت در
ویلای اوکیی بود رفتم بالا ک این پسره ارسلانم دنبالم اومد...کدوم اتاق؟
دیانا: فرقی نداره...
ارسلان یکی از اتاقارو نشون داد رفتم داخل ارسلانم وسایلمو گزاشت و رف...رو تخت لش کردم و رفتم توی گوشی...چند دقیقه ای گذشته بود ک نیکا اومد داخل...
نیکا: منو متین میخوایم بریم ی سری خوراکی و وسیله بخریم میای؟
دیانا: نه تو برو
نیکا: باش پس مراقب خودت باش
دیانا: باش..از اتاق رفت بیرون و منم روی تخت نشستم...هوا داشت تاریک میشد ک رفتم توی بالکن نشستم ویو روبه دریا بود دوتا صندلی اونجا بود نشستم روی صندلی ک گوشیم زنگ خورد..داداش بیشرفم بود
_میبینم ک با رفیقات میان تو کوچه میری بیرون دختره هرزه
+زنگ زدی ک این چرت پرتا و رو بهم بگی؟..تو قبلا شاید برادرم بودی ولی الان نیستی...من ی دختره 17 ساله بودم ک فقط عاشق شده بودم...ولی تو چیکار کردی منو از خونه انداختی بیرون الانم من خودم میدونم چجوری زندگی کنم
+ببین دیانا زندگیتو سیاه میکنم...گیرت بیارم زندت نمیزارم...مامان به خاطر تو حالش بد شد
_دیانا به من چه ربطی داره؟...حالش خوبه؟
+اگه بلایی سر مامان بیاد میکشمت
_ ولی...قطع کرد
دیانا: اخه به من چ ربطی داره ک حال مامان بد شده...ی وقت چیزیش نشه...اشک از چشام سرازیر شد و دوتا دستامو گرفتم توی صورتم...چقد من میتونستم بدبخ باشم؟..دستی اومد روی شونم...سرمو اوردم بالا ک ارسلان اومد کنارم نشست
ارسلان: خوبی؟...
دیانا: مگه مهمه؟
۴۸.۴k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.