فیک king of the moon 🩸🧛🏻♂️🍷پارت⁴¹
الکس « قرار شد یونگی باهاش بجنگه و من دخترا رو نجات بدم....وقتی مشغول مبارزه شدن جین هی و سوفیا رو بیرون اوردم.....هی ببینم خوبین؟ نگاهی به سوفیا کردم....صورتت چی شده؟
سوفیا « چیزی نیست...خوبم....
الکس « اون بعدا مشخص میشه.....بریم
جین هی « یونگی....
الکس « خودش میاد....نگران اون نباشید...بریم...ـ
راوی « الکس دخترا رو به قصر برد....هر دوتاشون کمی آسیب دیده بودن و بعد از اینکه دکتر معاینه اشون کرد خوابیدن....
الکس « مدتی زیادی گذشته بود و یونگی هنوز نیومده بود.....نگرانش شده بودم که دیدم در باز شد و اومد داخل....یونگیی
یونگی « الکس....دخترا
الکس « اونا خوابن...توخوبی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟
یونگی « باید به درس درست و حسابی بهش میدادم....برو پیش سوفیا....احتمالا ترسیده...
الکس « خیلی خب باشه
یونگی « الکس رفت و منم رفتم اتاق جین هی....جین هی دیگه اون دختر ترسو و جیغ جیغو قبل نبود....اینکه تونسته بود در برابر اون غول بیابونی مقاومت کنه و جان رو بکشه یعنی بزرگ شده.....اما قرار نیست بزارم مثل الان کسی اونو بترسونه یا بهش آسیب بزنه....کنارش دراز کشیدم و به صورت معصومش که غرف خواب بود خیره شدم.....حتی وقتی خوابی هم زیبایی....داشتم نگاهش میکردم که یهو چشماشو باز کرد....
جین هی « یونگی....اومدی...
یونگی « اوهوم....خوبی؟
جین هی « از جام بلند شدم و اونم سرجاش نشست....پریدم بغلش....دلم برات تنگ شده بود
یونگی « منم...ببخشید دیر کردم....خیلی ترسیدی؟
جین هی « نه چون میدونستم میای دنبالم...
یونگی « خوبه.....لطفا دیگه بیرون نرو.....خودت میدونی هر دفعه میری بیرون یه بلایی سر خودت میاری....هوم؟
جین هی « خب تنهایی حوصله ام سر میره....
یونگی « من پیشتم تنها نیستی....تازه اگه بچه دار هم بشیم میشیم سه نفر....
جین هی « به نظرت من حوصله عر زدن های بچه رو دارم....
یونگی « به نکته خوبی اشاره کردی... پس اینقدر نگو تنهایی..
جین هی « تنهام...
یونگی « اینجوریه.....جین هی قلقلکی بود و اینقدر قلقلکش دادم که حرفش رو پس گرفت....خیلی خب استراحت کن من برم به بقیه کار ها برسم....راستی...
جین هی « چی شده
یونگی « اون خونآشام بلایی سرت اورد....
جین هی « نه خب فقط....یهو پرید وسط حرفم و بوسیدم....سه ساعت تو هنگ کارش بودم که به حرف اومد....
یونگی « این جبران بوسه اون شبت....و اینکه بدون تو مال منی و من بدم میاد کسی به اموالم دست بزنه....حواسم بهت هست...
اهم خواستم بگم احتمال زیاد پارت بعدی پارت آخر باشه🙂🦕❤🍷حیح
سوفیا « چیزی نیست...خوبم....
الکس « اون بعدا مشخص میشه.....بریم
جین هی « یونگی....
الکس « خودش میاد....نگران اون نباشید...بریم...ـ
راوی « الکس دخترا رو به قصر برد....هر دوتاشون کمی آسیب دیده بودن و بعد از اینکه دکتر معاینه اشون کرد خوابیدن....
الکس « مدتی زیادی گذشته بود و یونگی هنوز نیومده بود.....نگرانش شده بودم که دیدم در باز شد و اومد داخل....یونگیی
یونگی « الکس....دخترا
الکس « اونا خوابن...توخوبی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟
یونگی « باید به درس درست و حسابی بهش میدادم....برو پیش سوفیا....احتمالا ترسیده...
الکس « خیلی خب باشه
یونگی « الکس رفت و منم رفتم اتاق جین هی....جین هی دیگه اون دختر ترسو و جیغ جیغو قبل نبود....اینکه تونسته بود در برابر اون غول بیابونی مقاومت کنه و جان رو بکشه یعنی بزرگ شده.....اما قرار نیست بزارم مثل الان کسی اونو بترسونه یا بهش آسیب بزنه....کنارش دراز کشیدم و به صورت معصومش که غرف خواب بود خیره شدم.....حتی وقتی خوابی هم زیبایی....داشتم نگاهش میکردم که یهو چشماشو باز کرد....
جین هی « یونگی....اومدی...
یونگی « اوهوم....خوبی؟
جین هی « از جام بلند شدم و اونم سرجاش نشست....پریدم بغلش....دلم برات تنگ شده بود
یونگی « منم...ببخشید دیر کردم....خیلی ترسیدی؟
جین هی « نه چون میدونستم میای دنبالم...
یونگی « خوبه.....لطفا دیگه بیرون نرو.....خودت میدونی هر دفعه میری بیرون یه بلایی سر خودت میاری....هوم؟
جین هی « خب تنهایی حوصله ام سر میره....
یونگی « من پیشتم تنها نیستی....تازه اگه بچه دار هم بشیم میشیم سه نفر....
جین هی « به نظرت من حوصله عر زدن های بچه رو دارم....
یونگی « به نکته خوبی اشاره کردی... پس اینقدر نگو تنهایی..
جین هی « تنهام...
یونگی « اینجوریه.....جین هی قلقلکی بود و اینقدر قلقلکش دادم که حرفش رو پس گرفت....خیلی خب استراحت کن من برم به بقیه کار ها برسم....راستی...
جین هی « چی شده
یونگی « اون خونآشام بلایی سرت اورد....
جین هی « نه خب فقط....یهو پرید وسط حرفم و بوسیدم....سه ساعت تو هنگ کارش بودم که به حرف اومد....
یونگی « این جبران بوسه اون شبت....و اینکه بدون تو مال منی و من بدم میاد کسی به اموالم دست بزنه....حواسم بهت هست...
اهم خواستم بگم احتمال زیاد پارت بعدی پارت آخر باشه🙂🦕❤🍷حیح
۶۴.۴k
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.