فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p12
*از زبان کوک*
بعد از اینکه از اتاق وحشت اومدیم بیرون بورام خیلی سریع رفت سمت هتل.... من موندم و کلی ادم دیگه....
..... فردای ان روز
رفتیم شرکت.... من توی اتاقم تک و تنها بودم... یهو بورام اومد تو اتاق و
گفت: قربان، لطفا این طرح رو چک کنین ببینین مشکلی نداره؟!
بلند شدم و چکش کردم و
گفتم: نه عالیه
برگه رو گرفت و خواست بره سمت در که دستشو گرفتم و نزاشتم
گفتم: بمون یه ذره حرف بزنیم...
یهو منو هل داد اونطرف
*از زبان بورام*
بعد از اینکه کوک لمسم کرد هل شدم و هلش دادم.... یهو یه دفتر افتاد و یه صفحش باز شد.... دقت کردم دیدم نوشته که«ولی من هنوز بورامو دوست دارم»...
شکه شده بودم اما... نه... نه این حقیقت ندارهههه.... نهههه... با سرعت از اتاق زدم بیرون و رفتم رو میزم نشستم و سرمو گذاشتم روی میز و اروم گریه کردم...
*از زبان جونگ کوک*
آماده شدم و رفتم پایین که با کارمند جدید آشنا بشم.... یه خانم و یه پسر جوان دیدم.... گفتم: سلام! من جئون جونگ کوک هستم رئیس این شرکت!
بومگیو گفت: سلام... من بومگیو هستم کارمند جدید این شرکت و ایشونم خواهر بزرگترم هستن
شناختمش.... اون خواهر بورامه... من از طریق همین خانم با بورام اشنا شدم...
گفتم: بفرمایید طبقه دوم
اون خانم دستمو گرفت و
گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: بورام خیلی وقته اینجاعه... و هنوز از من بدش میاد
گفت: جونگ کوک... جونگ کوک... واییی خدایا... فقط حواست به خواهرم باشه
گفتم: باشه
رفتم که برم تو اتاق که سوجین اومد و
گفت: کوکی... این دفترت تو اتاق کارت افتاده بود
گفتم: چی؟
گفت: نمیدونم فقط رو زمین دیدمش عزیزم من برم...
یعنی وقتی بورام هلم داد افتاد؟؟ نکنه چیزی توش دیده باشه؟؟
*از زبان تهیونگ*
بعد از اتاق وحشت بورام واقعا ترسیده بود...مثل اینکه میسان راست میگفت!!!
ولی......من تموم فکرم پیش اون دختره نمیتونم اونو فراموش کنم و بلاخره برای آشتی دادن کوک و بورام یکم باهم راحت تر شدیم؛ کاش ماهم بتونیم به هم برسیم
وقتی رفتم خونه گوشیم رو گذاشتم روی میز جونگ کوک و رفتم حموم... خیلی خوشحال بودم
*از زبان میسان*
امروز بعد از اتاق وحشت برگشتیم هتل... بومگیو و مینجون واقعا باهم صمیمی شدن!!! خیلی از این بابت خوشحالم
بلاخره مینجون هم تونست با بومگیو دوست بشه با اینکه اختلاف سنی زیادی دارن^-^
p12
بعد از اینکه از اتاق وحشت اومدیم بیرون بورام خیلی سریع رفت سمت هتل.... من موندم و کلی ادم دیگه....
..... فردای ان روز
رفتیم شرکت.... من توی اتاقم تک و تنها بودم... یهو بورام اومد تو اتاق و
گفت: قربان، لطفا این طرح رو چک کنین ببینین مشکلی نداره؟!
بلند شدم و چکش کردم و
گفتم: نه عالیه
برگه رو گرفت و خواست بره سمت در که دستشو گرفتم و نزاشتم
گفتم: بمون یه ذره حرف بزنیم...
یهو منو هل داد اونطرف
*از زبان بورام*
بعد از اینکه کوک لمسم کرد هل شدم و هلش دادم.... یهو یه دفتر افتاد و یه صفحش باز شد.... دقت کردم دیدم نوشته که«ولی من هنوز بورامو دوست دارم»...
شکه شده بودم اما... نه... نه این حقیقت ندارهههه.... نهههه... با سرعت از اتاق زدم بیرون و رفتم رو میزم نشستم و سرمو گذاشتم روی میز و اروم گریه کردم...
*از زبان جونگ کوک*
آماده شدم و رفتم پایین که با کارمند جدید آشنا بشم.... یه خانم و یه پسر جوان دیدم.... گفتم: سلام! من جئون جونگ کوک هستم رئیس این شرکت!
بومگیو گفت: سلام... من بومگیو هستم کارمند جدید این شرکت و ایشونم خواهر بزرگترم هستن
شناختمش.... اون خواهر بورامه... من از طریق همین خانم با بورام اشنا شدم...
گفتم: بفرمایید طبقه دوم
اون خانم دستمو گرفت و
گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: بورام خیلی وقته اینجاعه... و هنوز از من بدش میاد
گفت: جونگ کوک... جونگ کوک... واییی خدایا... فقط حواست به خواهرم باشه
گفتم: باشه
رفتم که برم تو اتاق که سوجین اومد و
گفت: کوکی... این دفترت تو اتاق کارت افتاده بود
گفتم: چی؟
گفت: نمیدونم فقط رو زمین دیدمش عزیزم من برم...
یعنی وقتی بورام هلم داد افتاد؟؟ نکنه چیزی توش دیده باشه؟؟
*از زبان تهیونگ*
بعد از اتاق وحشت بورام واقعا ترسیده بود...مثل اینکه میسان راست میگفت!!!
ولی......من تموم فکرم پیش اون دختره نمیتونم اونو فراموش کنم و بلاخره برای آشتی دادن کوک و بورام یکم باهم راحت تر شدیم؛ کاش ماهم بتونیم به هم برسیم
وقتی رفتم خونه گوشیم رو گذاشتم روی میز جونگ کوک و رفتم حموم... خیلی خوشحال بودم
*از زبان میسان*
امروز بعد از اتاق وحشت برگشتیم هتل... بومگیو و مینجون واقعا باهم صمیمی شدن!!! خیلی از این بابت خوشحالم
بلاخره مینجون هم تونست با بومگیو دوست بشه با اینکه اختلاف سنی زیادی دارن^-^
p12
۶.۸k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.