p 30
p 30
# همخونه-شیطون-من
وقتی مرده در چمدون رو باز کرد ی تیر تو پهلوش خلاص شد
همشون برگشتن و دیدن..... ک... پلیسا.... دارن وارد میشن.. ک تو همین حال جین.... سریع پاشد اومد سمتم و.... دستامو باز کرد... و بدون معطلی..... دستمو گرفت و پشت خودش منو کشید.... سریع از اونجا... خارج شدیم....
رفتیم پشت اونجا... ک یه... ماشین پارک بود..... منو سوار اون ماشین... کردو منو رسوند خونه.... همینطوری ک هم گریه میکردم هم خجالت میکشیدم اونم از ماشین پیاده شد.. و اومد سمتم....
جین: بیا بریم خونه من..... فردا برمیگردی.... الان حالت خوب نیس
چیزی نگفدم ک دوباره سوار ماشین شدیم... و مارو رسوند... خونش..... پیاده شدم... داشتم از گشنگی میمردمممممم
اونم میدونس ک وارد خونه شدیم
و منو نشوند پشت میز......
ی کاسه نودل داد بم.... منم عین چی خوردم..... وقتی داشتم میخوردم.... رف بیرون از اشپز خونه... و وقتی منم غذامو تموم کردم.... رفدم پیشش.... ک بم چن تا لباس داد و گف...: اینارو بپوش لباست پاره شده (آروم گف)
و........
....... و.......
............... و
اینطور شد ک منو جین تصمیم گرفدیم باهم ازدواج کنیم
#پایان فلش بک
خوب اون شب ک جین بم زنگ زده بود... بقیه فک کرده بودن ک.... من با جین... نسبتی دارم... و بهش زنگ زده بودن...
#ویو ا. ت
ا. ت: خوب... خوب غذا یخ کرد... بخورین
#پرش زمانی 12 روز بعد
عاممم امروز با یونا رفده بودم بیروننن و بعد از کلی گردش اومدیم بیرون از پاساژ
و ی رستوران جلو پاساژ بود ک ب یونا پیشنهاد کردم بریم اونجا وقتی رفدیم داخل یکی از میزا ک نزدیک ب ورودی بود رو انتخاب کردیم بعد چن مین گارسون اومد و ما سفارش دادیم و بعد از چن مین سفارشامون رو اوردن وقتی داشتیم غذامونو میخوردیم یهو چشمم ب میز چن تا جلوم افتاد ک ی پسره با دختری دارن نودل میخورن، پسره خیلی شبیه ته بود و من غرق نگاه کردن ب اونا بودن ک یونا متوجه حواس پرتی من شد.... و نگاهمو دنبال کرد و رسید ب اون دو نفر... ک یهو غذاش پرید تو گلوشو چن تا سرفه زد... و ی لیوان اب خورد.... بم گف: میدونی اونا کین؟
گفدم ن چطور؟!... گف اون پسره برادرمهههه
ا. ت: ینی داری میگی اون برادر کیمه؟
یونا: اره بابا اون برادر ماس، برادر کوچیک ته
همینطوری داشتیم نگاشون میکردیم ک داداش ته نودلشو گزاشت ط دهن دختره (جعررر) و منو یونا از این حرکتش خندمون گرفده بود
صدای خندمون کل فضا رو پر کرده بود ک اونا هم متوجه شدن برادر ته تا یونا رو دید لپاش گل انداخت ث یونا همینطوری داشت بش میخندید برادرش عصبی شد و پاشد همونجا از رستوران خارج شد دختره هم متعجب زده پاشد و دنبالش راه افتاد
#ویو هامین(داش ته)
هم عصبی بودم هم خجالت زده ک یونا منو دید اگ ب ته بگه چی از رستوران خارج شدم
# همخونه-شیطون-من
وقتی مرده در چمدون رو باز کرد ی تیر تو پهلوش خلاص شد
همشون برگشتن و دیدن..... ک... پلیسا.... دارن وارد میشن.. ک تو همین حال جین.... سریع پاشد اومد سمتم و.... دستامو باز کرد... و بدون معطلی..... دستمو گرفت و پشت خودش منو کشید.... سریع از اونجا... خارج شدیم....
رفتیم پشت اونجا... ک یه... ماشین پارک بود..... منو سوار اون ماشین... کردو منو رسوند خونه.... همینطوری ک هم گریه میکردم هم خجالت میکشیدم اونم از ماشین پیاده شد.. و اومد سمتم....
جین: بیا بریم خونه من..... فردا برمیگردی.... الان حالت خوب نیس
چیزی نگفدم ک دوباره سوار ماشین شدیم... و مارو رسوند... خونش..... پیاده شدم... داشتم از گشنگی میمردمممممم
اونم میدونس ک وارد خونه شدیم
و منو نشوند پشت میز......
ی کاسه نودل داد بم.... منم عین چی خوردم..... وقتی داشتم میخوردم.... رف بیرون از اشپز خونه... و وقتی منم غذامو تموم کردم.... رفدم پیشش.... ک بم چن تا لباس داد و گف...: اینارو بپوش لباست پاره شده (آروم گف)
و........
....... و.......
............... و
اینطور شد ک منو جین تصمیم گرفدیم باهم ازدواج کنیم
#پایان فلش بک
خوب اون شب ک جین بم زنگ زده بود... بقیه فک کرده بودن ک.... من با جین... نسبتی دارم... و بهش زنگ زده بودن...
#ویو ا. ت
ا. ت: خوب... خوب غذا یخ کرد... بخورین
#پرش زمانی 12 روز بعد
عاممم امروز با یونا رفده بودم بیروننن و بعد از کلی گردش اومدیم بیرون از پاساژ
و ی رستوران جلو پاساژ بود ک ب یونا پیشنهاد کردم بریم اونجا وقتی رفدیم داخل یکی از میزا ک نزدیک ب ورودی بود رو انتخاب کردیم بعد چن مین گارسون اومد و ما سفارش دادیم و بعد از چن مین سفارشامون رو اوردن وقتی داشتیم غذامونو میخوردیم یهو چشمم ب میز چن تا جلوم افتاد ک ی پسره با دختری دارن نودل میخورن، پسره خیلی شبیه ته بود و من غرق نگاه کردن ب اونا بودن ک یونا متوجه حواس پرتی من شد.... و نگاهمو دنبال کرد و رسید ب اون دو نفر... ک یهو غذاش پرید تو گلوشو چن تا سرفه زد... و ی لیوان اب خورد.... بم گف: میدونی اونا کین؟
گفدم ن چطور؟!... گف اون پسره برادرمهههه
ا. ت: ینی داری میگی اون برادر کیمه؟
یونا: اره بابا اون برادر ماس، برادر کوچیک ته
همینطوری داشتیم نگاشون میکردیم ک داداش ته نودلشو گزاشت ط دهن دختره (جعررر) و منو یونا از این حرکتش خندمون گرفده بود
صدای خندمون کل فضا رو پر کرده بود ک اونا هم متوجه شدن برادر ته تا یونا رو دید لپاش گل انداخت ث یونا همینطوری داشت بش میخندید برادرش عصبی شد و پاشد همونجا از رستوران خارج شد دختره هم متعجب زده پاشد و دنبالش راه افتاد
#ویو هامین(داش ته)
هم عصبی بودم هم خجالت زده ک یونا منو دید اگ ب ته بگه چی از رستوران خارج شدم
۱۱.۱k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.