فیک ازدواج اجباری«⁹»
هانا ویو
رفتیم با دخترا سه تایی پایین... رفتیم و پیاده راه افتادیم... رفتیم سمت پارک... خیلی خوشگل بود... یدونه حوض بزرگ وسطش داشت و دور و برش برای پیاده روی بود...
+مامان ما میریم یکم بچرخیم...
√باشه دخترم...
رفتیم و دور حوض رو هی قدم زدیم...
(پرش زمانی ساعت هشت و نیم)
چقدر زودگذشت...
دیدیم مردا با پسرا دارن میان... رفتیم سوار ماشینا شدیم و رفتیم یه غذایی خوردیم و هرکی رفت خونه ی خودش.. توی ماشین خودمون بودبم که گفتم: مامان میشه دییونگ و سویونگ بیان خونمون؟
√دخترم آخه این دیگه سوال داره هانا؟ یکم فکر کن؟
+(خنده) نه نداره...
رفتیم خونمون و دییونگ و سویونگ هم اومدن...
+شب بخر مامان
~×شب بخیر خاله
√دخترا صبر کنید... فردا صبح باهم ساعت ده اینا پاشید برید برای عقد خرید کنید فردا عقده....
یهو گوشیه مامانم زنگ خورد
√الو..... سلام خانم کیم... خوب هستید؟
".......................
√آها بله.....
"..................... ــ
√دستتون درد نکنه خودمون میگرفتیم...
"......................
√ممنون..... شب شما هم بخیر ممنون خدافظ...
+کی بود...
√مامان تهیونگ... فردا دیگه نمیخواد پاشید مامان تهیوتگ لباستو گرفته....
+اها... باشه.... شب بخیر(دپرس)
رفتیم بالا. ـ.. چون خیلی خسته بودیم زوووود خوابیدیم
تهیونگ ویو
مامانم لباس فردا ی من وهانا رو گرفته بود.... جونگ کوک و جیمین امشب خونه ی ما بودن... رفتیم تو اتاقم....
÷تهیونگ...
_هوم؟
÷واقعا ذره ای علاقه به هانا نداری؟
=اون یکی از بهترین دختراییه که من و جیمین تا حالا دیدیم... خیلی احساساتی و آرومه... البته توی جمع آرومه... شیطونیه زیادی داره... میتونه با یده دختر راهنمایی مقایسش کنی... هانا بچه تره😂
÷هانا یه روزی آرزوت میشه... گل میدم...
_حالا ببینیم... بخوابید دیره...
خوابیدیم...
صبح پاشدم دیدم جیمین و تهیونگ نیستن... دیدم به گوشیم پیام دادن...
÷های تهیونگ دوستم گفته بود برم پیشش کارش داره... خیلی دوستت دارم... بای
جونگ کوک هم پیامی نداده بود... البته معمولا جیمین و جونگ کوک با هم یه جا پیدا میشن...
(پرش زمانی ساعت هفت)
هانا ویو
باید میرفتیم خونه ی تهیونگینا... عقد اونجاس...
رفتبم اونجا و رفتم طبقه ی بالا.... به گفته ی مادر تهیونگ رفتمو لباسو پوشیدم...
نشسته بودم تو اتاق تو ی گوشیم بودم
تهیونگ وارد اتاق شد.... اصلا بهش اهمیت ندادم
یه جورایی اصلا نگاش نکردم
گفت: نمیخواین تشریف بیارین مهمونا پایین منتظرن(حالت تمسخر آمیز)
اومد جلو و دستامو گرفت، سعی داشتم دستامو بکشم ولی فایده ای نداشت... رفتم طبقه ی پایین همه ی چشا رو ما بود... همه برامون دست میزدن... دوستای تهیونگ، جیمین و جونگ کوک خوشحال بودن ولی دوستای من مثل ابر گریه میکردن انگار مراسم ختمه
رفتیم جایگاهمون واستادیم پدر مادر تهیونگ اومدن و پدر مادر منم اومدن باید بهشون اَدای احترام میکردیم...
پدر و مادر جیمین اومدن و تعظیم کردیم ولی وقتی پدر مادر من اومدن حتی توی چشمشون هم نگاه نکردم...
رفتیم نشستیم عاقد یه چرت و پرتی خوند و ما هم بله رو گفتیم... اما مثل عقد های دیگه ای که بعدش بوسه هست ما هم رو نبوسیدیم...
(شب)
هانا ویو
هوفففف عروسی تموم شد و من بیچارههه(نکته: عروسی رو بلافاصله بعد از عقد گرفتن)
همه ی وسایلام رو بردن توی اتاق تهیونگ... من نمیخوام توی اتاق اون بشر باشمممم
میدونم تهیونگ هم منو نمیخواد...
رفتم توی اتاقش... یهو چشمم افتاد به جیمین... از حموم در اومد و فقط یه حوله درو کمرش بود... وقتی این صحنه رو دیدم حول شدم و پشت کردم و گفتم: به خدا از قصد نبود یهویی شد.. میخواستم برم بیرون که اومد و از پشت گرفت منو بعد پرتم کرد روی تخت و روم خیمه زد... منم یدونه پیرهن پوشیده بودم که بالای زانوعه و بالاش هم بنده...
خیلی ترسیده بودم... نکنه بلایی سرم بیاره؟... با چشمای ترسیده بهش نگاه میکردم که یهو مچمو گرفت و دستامو قفل کرد...
_میخوام طعم ل.ب.ا.ت رو بچشم...
یهو ل.ب.ا.ش.و گذاشت رو ل.ب.ا.م.و مک میزد... هی تقلا میکردم که ازم جدا شد و با قدای بم و آرومی گفت: هانا اگر تقلا کنی بدتر از اینا سرت میاد که تا صبح خوابت نبره!...
چشمام از خستگی قرمز شده بود و اشکی که توش جمع شده بود باعث میشد خوب قرمزیش معلوم بشه...
دوباره ل.ب.ا.ش.و گذاشت رو ل.ب.ا.م و همکاری نکردم ولی گذاشتم کارشو بکنه... تا حالا کسیو ن.ب.و.س.ی.د.م بلد نیستم... اولین بارمه...
پایان
انصافا این پارت خیلی خوب نبود😂🖐🏻
رفتیم با دخترا سه تایی پایین... رفتیم و پیاده راه افتادیم... رفتیم سمت پارک... خیلی خوشگل بود... یدونه حوض بزرگ وسطش داشت و دور و برش برای پیاده روی بود...
+مامان ما میریم یکم بچرخیم...
√باشه دخترم...
رفتیم و دور حوض رو هی قدم زدیم...
(پرش زمانی ساعت هشت و نیم)
چقدر زودگذشت...
دیدیم مردا با پسرا دارن میان... رفتیم سوار ماشینا شدیم و رفتیم یه غذایی خوردیم و هرکی رفت خونه ی خودش.. توی ماشین خودمون بودبم که گفتم: مامان میشه دییونگ و سویونگ بیان خونمون؟
√دخترم آخه این دیگه سوال داره هانا؟ یکم فکر کن؟
+(خنده) نه نداره...
رفتیم خونمون و دییونگ و سویونگ هم اومدن...
+شب بخر مامان
~×شب بخیر خاله
√دخترا صبر کنید... فردا صبح باهم ساعت ده اینا پاشید برید برای عقد خرید کنید فردا عقده....
یهو گوشیه مامانم زنگ خورد
√الو..... سلام خانم کیم... خوب هستید؟
".......................
√آها بله.....
"..................... ــ
√دستتون درد نکنه خودمون میگرفتیم...
"......................
√ممنون..... شب شما هم بخیر ممنون خدافظ...
+کی بود...
√مامان تهیونگ... فردا دیگه نمیخواد پاشید مامان تهیوتگ لباستو گرفته....
+اها... باشه.... شب بخیر(دپرس)
رفتیم بالا. ـ.. چون خیلی خسته بودیم زوووود خوابیدیم
تهیونگ ویو
مامانم لباس فردا ی من وهانا رو گرفته بود.... جونگ کوک و جیمین امشب خونه ی ما بودن... رفتیم تو اتاقم....
÷تهیونگ...
_هوم؟
÷واقعا ذره ای علاقه به هانا نداری؟
=اون یکی از بهترین دختراییه که من و جیمین تا حالا دیدیم... خیلی احساساتی و آرومه... البته توی جمع آرومه... شیطونیه زیادی داره... میتونه با یده دختر راهنمایی مقایسش کنی... هانا بچه تره😂
÷هانا یه روزی آرزوت میشه... گل میدم...
_حالا ببینیم... بخوابید دیره...
خوابیدیم...
صبح پاشدم دیدم جیمین و تهیونگ نیستن... دیدم به گوشیم پیام دادن...
÷های تهیونگ دوستم گفته بود برم پیشش کارش داره... خیلی دوستت دارم... بای
جونگ کوک هم پیامی نداده بود... البته معمولا جیمین و جونگ کوک با هم یه جا پیدا میشن...
(پرش زمانی ساعت هفت)
هانا ویو
باید میرفتیم خونه ی تهیونگینا... عقد اونجاس...
رفتبم اونجا و رفتم طبقه ی بالا.... به گفته ی مادر تهیونگ رفتمو لباسو پوشیدم...
نشسته بودم تو اتاق تو ی گوشیم بودم
تهیونگ وارد اتاق شد.... اصلا بهش اهمیت ندادم
یه جورایی اصلا نگاش نکردم
گفت: نمیخواین تشریف بیارین مهمونا پایین منتظرن(حالت تمسخر آمیز)
اومد جلو و دستامو گرفت، سعی داشتم دستامو بکشم ولی فایده ای نداشت... رفتم طبقه ی پایین همه ی چشا رو ما بود... همه برامون دست میزدن... دوستای تهیونگ، جیمین و جونگ کوک خوشحال بودن ولی دوستای من مثل ابر گریه میکردن انگار مراسم ختمه
رفتیم جایگاهمون واستادیم پدر مادر تهیونگ اومدن و پدر مادر منم اومدن باید بهشون اَدای احترام میکردیم...
پدر و مادر جیمین اومدن و تعظیم کردیم ولی وقتی پدر مادر من اومدن حتی توی چشمشون هم نگاه نکردم...
رفتیم نشستیم عاقد یه چرت و پرتی خوند و ما هم بله رو گفتیم... اما مثل عقد های دیگه ای که بعدش بوسه هست ما هم رو نبوسیدیم...
(شب)
هانا ویو
هوفففف عروسی تموم شد و من بیچارههه(نکته: عروسی رو بلافاصله بعد از عقد گرفتن)
همه ی وسایلام رو بردن توی اتاق تهیونگ... من نمیخوام توی اتاق اون بشر باشمممم
میدونم تهیونگ هم منو نمیخواد...
رفتم توی اتاقش... یهو چشمم افتاد به جیمین... از حموم در اومد و فقط یه حوله درو کمرش بود... وقتی این صحنه رو دیدم حول شدم و پشت کردم و گفتم: به خدا از قصد نبود یهویی شد.. میخواستم برم بیرون که اومد و از پشت گرفت منو بعد پرتم کرد روی تخت و روم خیمه زد... منم یدونه پیرهن پوشیده بودم که بالای زانوعه و بالاش هم بنده...
خیلی ترسیده بودم... نکنه بلایی سرم بیاره؟... با چشمای ترسیده بهش نگاه میکردم که یهو مچمو گرفت و دستامو قفل کرد...
_میخوام طعم ل.ب.ا.ت رو بچشم...
یهو ل.ب.ا.ش.و گذاشت رو ل.ب.ا.م.و مک میزد... هی تقلا میکردم که ازم جدا شد و با قدای بم و آرومی گفت: هانا اگر تقلا کنی بدتر از اینا سرت میاد که تا صبح خوابت نبره!...
چشمام از خستگی قرمز شده بود و اشکی که توش جمع شده بود باعث میشد خوب قرمزیش معلوم بشه...
دوباره ل.ب.ا.ش.و گذاشت رو ل.ب.ا.م و همکاری نکردم ولی گذاشتم کارشو بکنه... تا حالا کسیو ن.ب.و.س.ی.د.م بلد نیستم... اولین بارمه...
پایان
انصافا این پارت خیلی خوب نبود😂🖐🏻
۵.۶k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.