گروگان عشق
پارت 11
.
.
.
-داره با م... مادر حرف میزنه به کوک گفتم:مادر... اینجا چیکار میکنه؟ *شُک*گفت:خب وقتی که تو خواب بودی مادر زنگ زد و گفت رسیده فرودگاه و خیلی یهویی شد منو و مینهو رفتیم دنبالش ولی اون تنها نبود یهو یکی دستاشو گذاشت رو چشام دست زدم به دستاش که فهمیدم خواهرمه امی بود دستاشو برداشت و مثل همیشه با لبخند گفت:خواهرتم ایندفعه اومده گفتم:خواااهرررر*شاد* بغلش کردم و تو بغلم فشارش دادم خیلی خوشحال بودم گفتم:برای چی اومدی؟ گفت:به خاطر زن داداشم دیگه گفتم:کی؟ گفت:ای باباااا به خاطر ماوی دیگههه گفتم:اها خب بزار برم پیشش گفت:بفرما رفت کنار منم رفتم سمتش با مادرم داشتن حرف میزدن مادرم تا منو دیدم بغلم کرد و گفت:اوه پسرم دلم برات تنگ شده بود گفتم:منم مادر حالتون خوبه؟ گفت:بله پسرم همه رفتن بیرون و من رفتم پیش ماوی گفتم:حالت خوبه؟ گفت:اوهوم خوبم نگران نباش گفتم:اهه خیلی نگران شدم پیشونیش رو بوسیدم و نوازشش کردم
*دو هفته بعد*
+دیگه خوب شدم و دوباره با تهیونگ بحث میکنم اهه خیلی کله شقه الان ساعت 12 شبه و همه پایینن و دارن فیلم میبینن خواهر و مادر تهیونگ خیلی مهربونن مادر تهیونگ خیلی باهام خوب رفتار میکنه رفتم دستشویی مسواک زدم صورتمو شستم رفتم سر میزم موهامو شونه زدم که جنا اومد تواتاق گفت:ماوی... یه لحظه میای پایین گفتم:باشه باهاش رفتم پایین همه نشسته بودن تهیونگ انگار کلافه بود نشستم جنا هم نشست کنار من مادر گفت:دخترم ماوی میخوام یه چیزی بهت بگم ولی قول بده که عصبی نشی گفتم:چ.. چشم گفت:ام.. ماوی تا خواست حرف بزنه تهیونگ پرید وسط حرفش و گفت
-گفتم:ماوی من عاشقتم خیلی دوست دارم نمیتونم بدون تو زندگی کنم مادر گفت:اره ماوی پسرم از تو خوشش میاد خب تو... تو نظری نداری جواب نداد کوک گفت:ماوی؟
چیزی نگفت
+باورم نمیشد اون... اونم عاشق منه وای فکر میکردم فقط من عاشقش شدم ولی نه باید بفهمم واقعیه یا نه پس خودمو عصبی نشون دادم از روی کاناپه بلند شدم و رفتم بالا میخواستم تنها باشم پس لباسم رو پوشیدم خیلی خوشحال بودم ولی عصبی رفتم درو باز کردم و سریع از پله ها رفتم پایین که مادر اومد جلومو گرفت گفت
خب خب دیگه خسته شدم و میخوام بخوابم بوسسسس شبتون بخیر 😘👋😘😘💜💜💜
.
.
.
-داره با م... مادر حرف میزنه به کوک گفتم:مادر... اینجا چیکار میکنه؟ *شُک*گفت:خب وقتی که تو خواب بودی مادر زنگ زد و گفت رسیده فرودگاه و خیلی یهویی شد منو و مینهو رفتیم دنبالش ولی اون تنها نبود یهو یکی دستاشو گذاشت رو چشام دست زدم به دستاش که فهمیدم خواهرمه امی بود دستاشو برداشت و مثل همیشه با لبخند گفت:خواهرتم ایندفعه اومده گفتم:خواااهرررر*شاد* بغلش کردم و تو بغلم فشارش دادم خیلی خوشحال بودم گفتم:برای چی اومدی؟ گفت:به خاطر زن داداشم دیگه گفتم:کی؟ گفت:ای باباااا به خاطر ماوی دیگههه گفتم:اها خب بزار برم پیشش گفت:بفرما رفت کنار منم رفتم سمتش با مادرم داشتن حرف میزدن مادرم تا منو دیدم بغلم کرد و گفت:اوه پسرم دلم برات تنگ شده بود گفتم:منم مادر حالتون خوبه؟ گفت:بله پسرم همه رفتن بیرون و من رفتم پیش ماوی گفتم:حالت خوبه؟ گفت:اوهوم خوبم نگران نباش گفتم:اهه خیلی نگران شدم پیشونیش رو بوسیدم و نوازشش کردم
*دو هفته بعد*
+دیگه خوب شدم و دوباره با تهیونگ بحث میکنم اهه خیلی کله شقه الان ساعت 12 شبه و همه پایینن و دارن فیلم میبینن خواهر و مادر تهیونگ خیلی مهربونن مادر تهیونگ خیلی باهام خوب رفتار میکنه رفتم دستشویی مسواک زدم صورتمو شستم رفتم سر میزم موهامو شونه زدم که جنا اومد تواتاق گفت:ماوی... یه لحظه میای پایین گفتم:باشه باهاش رفتم پایین همه نشسته بودن تهیونگ انگار کلافه بود نشستم جنا هم نشست کنار من مادر گفت:دخترم ماوی میخوام یه چیزی بهت بگم ولی قول بده که عصبی نشی گفتم:چ.. چشم گفت:ام.. ماوی تا خواست حرف بزنه تهیونگ پرید وسط حرفش و گفت
-گفتم:ماوی من عاشقتم خیلی دوست دارم نمیتونم بدون تو زندگی کنم مادر گفت:اره ماوی پسرم از تو خوشش میاد خب تو... تو نظری نداری جواب نداد کوک گفت:ماوی؟
چیزی نگفت
+باورم نمیشد اون... اونم عاشق منه وای فکر میکردم فقط من عاشقش شدم ولی نه باید بفهمم واقعیه یا نه پس خودمو عصبی نشون دادم از روی کاناپه بلند شدم و رفتم بالا میخواستم تنها باشم پس لباسم رو پوشیدم خیلی خوشحال بودم ولی عصبی رفتم درو باز کردم و سریع از پله ها رفتم پایین که مادر اومد جلومو گرفت گفت
خب خب دیگه خسته شدم و میخوام بخوابم بوسسسس شبتون بخیر 😘👋😘😘💜💜💜
۴.۰k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.