darknessپارت⁶
darknessپارت⁶
...
لبخندی بهم زد
رینا:لطفا دمنوش و کلوچتون میل کنید
یه تیکه از کلوچه گذاشتم تو دهنم و با دمنوش خوردمش
+کلوچه خیلی خوشمزه ای خودتون درستش کردین؟
رینا:بله با عسل دوسش دارین؟
+خیلی فوقالعاده بافت نرم و طعم خوشمزه ای داره
رینا:نوش جان
با رینا صحبت کردم و قرار گذاشتیم که بهش سر بزنم تا کمکم کنه از سرزمين فرار کنم داشتم برمیگشتم که صدای بچه کوچولویی نظرم جلب کرد مادرش بغلش کرده بود که گرمش بشه شنلم در آوردم و آروم روی بچه انداختم
زن:خیلی ازتون ممنونم
لبخند زدم و سر بچه آروم ناز کردم بارون گرفته بود دویدم از در مخفی وارد قصر شدم و به سمت اتاقم رفتم روی تخت نشستم با حوله خودم خشک کردم و لباسم عوض کردم رو تخت دراز کشیدم خوشحالم که رینا پیدا کردم و الان دیگه تنها نیستم چشمام کم کم گرم شد و خوابم برد
صبح"
...
سر میز نشسته بودم صبحانه میخوردم جئون زیر چشمی نگاهم کرد
کوک:ملکه من خوب خوابیدن؟
+هل کردم
ب...بله شما چی؟
کوک:راستش نه دوست داشتم ملکم در آغوش بگیرم بخوابم
چیزی نداشتم بگم قاشقم گذاشتم و بلند شدم
+با اجازتون من میرم
چیزی بهم نگفت با عجله از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم درو بستم نشستم رو صندلی جعبه ای گذاشتم رو میز بازش کردم توش طراحی و نقاشی هایی بود که لیونا برام کشیده بود از سر ذوق لبخندی روی لبم به وجود اومد
چند مین بعد"
از اتاقم خارج شدم همه جا ساکت بود رفتم پایین خدمتکاری دیدم بهم احترام گذاشت
+تو میدونی پادشاه کجان؟
خدمتکار:بله ملکه ، پادشاه رفتن برای یه کاری..
+هوم ممنون میتونی بری
دوباره بهم احترام گذاشت و رفت رفتم سمت در و بازش کردم با خنکی به صورتم خورد و به سمت حیاط قصر حرکت کردم همه سربازا بهم احترام گذاشتن به گل ها نگاه کردم همشون پژمرده شده بودن چشمم به تابی خورد رفتم نشستم روش
شروع کردم به خوندن آوازی که لیونا همیشه برام میخوند
...
پارت⁶
حمایت؟
چطور بود؟
...
لبخندی بهم زد
رینا:لطفا دمنوش و کلوچتون میل کنید
یه تیکه از کلوچه گذاشتم تو دهنم و با دمنوش خوردمش
+کلوچه خیلی خوشمزه ای خودتون درستش کردین؟
رینا:بله با عسل دوسش دارین؟
+خیلی فوقالعاده بافت نرم و طعم خوشمزه ای داره
رینا:نوش جان
با رینا صحبت کردم و قرار گذاشتیم که بهش سر بزنم تا کمکم کنه از سرزمين فرار کنم داشتم برمیگشتم که صدای بچه کوچولویی نظرم جلب کرد مادرش بغلش کرده بود که گرمش بشه شنلم در آوردم و آروم روی بچه انداختم
زن:خیلی ازتون ممنونم
لبخند زدم و سر بچه آروم ناز کردم بارون گرفته بود دویدم از در مخفی وارد قصر شدم و به سمت اتاقم رفتم روی تخت نشستم با حوله خودم خشک کردم و لباسم عوض کردم رو تخت دراز کشیدم خوشحالم که رینا پیدا کردم و الان دیگه تنها نیستم چشمام کم کم گرم شد و خوابم برد
صبح"
...
سر میز نشسته بودم صبحانه میخوردم جئون زیر چشمی نگاهم کرد
کوک:ملکه من خوب خوابیدن؟
+هل کردم
ب...بله شما چی؟
کوک:راستش نه دوست داشتم ملکم در آغوش بگیرم بخوابم
چیزی نداشتم بگم قاشقم گذاشتم و بلند شدم
+با اجازتون من میرم
چیزی بهم نگفت با عجله از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم درو بستم نشستم رو صندلی جعبه ای گذاشتم رو میز بازش کردم توش طراحی و نقاشی هایی بود که لیونا برام کشیده بود از سر ذوق لبخندی روی لبم به وجود اومد
چند مین بعد"
از اتاقم خارج شدم همه جا ساکت بود رفتم پایین خدمتکاری دیدم بهم احترام گذاشت
+تو میدونی پادشاه کجان؟
خدمتکار:بله ملکه ، پادشاه رفتن برای یه کاری..
+هوم ممنون میتونی بری
دوباره بهم احترام گذاشت و رفت رفتم سمت در و بازش کردم با خنکی به صورتم خورد و به سمت حیاط قصر حرکت کردم همه سربازا بهم احترام گذاشتن به گل ها نگاه کردم همشون پژمرده شده بودن چشمم به تابی خورد رفتم نشستم روش
شروع کردم به خوندن آوازی که لیونا همیشه برام میخوند
...
پارت⁶
حمایت؟
چطور بود؟
۵.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.