او... هیچ چیز نبود. سوفی نگاه فاتحانه به اهالی رقت انگیز
او... هیچ چیز نبود. سوفی نگاه فاتحانه به اهالی رقت انگیز دهکده انداخت و مثل آینههای براق غرق در گرمای نگاه خیره آنها شد.
آگاتا گفت :(( بیا بریم.))
سوفی برگشت. نگاه آگاتا روی جمعیت قفل شده بود.
_ کجا؟
_ یه جای دور از مردم.
وقتی خورشید کم کم پایین رفت و تبدیل به گوی قرمزی شد، دو دختر، یکی زیبا و دیگر زشت، کنار هم روی ساحل دریاچهای نشستند. سوفی خیارها را در کیسه ی ابریشمی میگذاشت و آگاتا کبریتهای روشن را توی دریاچه میانداخت. بعد از کبریت دهم، سوفی نگاهی به او کرد.
آگاتا گفت:(( این کار بهم آرامش می ده.))
سوفی سعی میکرد برای آخرین خیار جا باز کند. (( چرا کسی مثل بل باید دلش بخواد اینجا بمونه؟ چرا کسی باید این زندگی رو به جای یه زندگی افسانه ای انتخاب کنه؟))آگاتا غرید:(( و کی تصمیم میگیره که برای همیشه خانوادهاش رو ترک کنه؟))
سوفی گفت:(( منظورت کسی به جز منه، دیگه؟))
هر دو ساکت شدند.
سوفی پرسید:(( هیچ وقت کنجکاو نبودی که بدونی پدرت کجا رفته؟))
_ بهت گفتم که. بعد از به دنیا اومدنم از اینجا رفت.
سوفی با آب و تاب گفت:(( اما کجا رو داره که بره؟ دور تا دور دهکده جنگله! شاید راهی به درون داستانها پیدا کرده! شاید یه دروازه که جادویی پیدا کرده! شاید طرف دیگه ی درمنتظرته!))
_ یا شاید هم پیش زنش برگشته و جوری وانمود کرده که انگار من وجود ندارم و ۱۰ سال پیش هم توی یه آسیاب مرده.
سوفی لبش رو گزید و دوباره سراغ خیارها رفت.
_ وقتی می آم پیشت مادرت خونه نیست.
آگاتا گفت:(( تازگیا می ره شهر. توی خونه مون به اندازه کافی بیمار نمی آد. احتمالاً به خاطر جاش هست.))
سوفی میدانست هیچ کس به مادر آگاتا نمیسپرد که حتی جوشهای ناشی از بستن قنداق را درمان کند، چه برسد به بیماریهای دیگر. به آگاتا گفت:(( حتماً همینطوره، به نظرم مردم تو قبرستان حس خوبی ندارند.))
آگاتا گفت:(( قبرستونها هم خوبیهای خودشون رو دارن، نه همسایه ی فضولی ، نه فروشندهای که سرزده از راه برسه و نه دوست مشکوکی که ماسکی روی صورت و کلوچههای رژیمی که همراهش آورده، بهت بگه قراره به مدرسه ی بدها توی سرزمین افسانهای پریان بری.)) و یکی از چوب کبریتها را تکان داد.
سوفی خیارش را پایین آورد.(( پس حالا من شدم دوست مشکوک.))
_ کی ازت خواست بیای سراغ من؟ با تنهایی کاملاً راحت بودم.
_ خودت همیشه میذاری بیام تو.
آگاتا گفت:(( چون تو همیشه خیلی تنها به نظر میآی و من دلم برات میسوزه.))
چشمان سوفی برقی زد.(( دلت برای من میسوزه؟ از خوش شانسیته که کسی مثل من به دیدنت می آد، اون هم وقتی هیچ کس دیگه این کارو نمیکنه. از خوش اقبالیته که کسی مثل من باهات دوست شده. از خوش شانسیته که کسی مثل من این قدر آدم خوبیه .))
آگاتا گفت :(( بیا بریم.))
سوفی برگشت. نگاه آگاتا روی جمعیت قفل شده بود.
_ کجا؟
_ یه جای دور از مردم.
وقتی خورشید کم کم پایین رفت و تبدیل به گوی قرمزی شد، دو دختر، یکی زیبا و دیگر زشت، کنار هم روی ساحل دریاچهای نشستند. سوفی خیارها را در کیسه ی ابریشمی میگذاشت و آگاتا کبریتهای روشن را توی دریاچه میانداخت. بعد از کبریت دهم، سوفی نگاهی به او کرد.
آگاتا گفت:(( این کار بهم آرامش می ده.))
سوفی سعی میکرد برای آخرین خیار جا باز کند. (( چرا کسی مثل بل باید دلش بخواد اینجا بمونه؟ چرا کسی باید این زندگی رو به جای یه زندگی افسانه ای انتخاب کنه؟))آگاتا غرید:(( و کی تصمیم میگیره که برای همیشه خانوادهاش رو ترک کنه؟))
سوفی گفت:(( منظورت کسی به جز منه، دیگه؟))
هر دو ساکت شدند.
سوفی پرسید:(( هیچ وقت کنجکاو نبودی که بدونی پدرت کجا رفته؟))
_ بهت گفتم که. بعد از به دنیا اومدنم از اینجا رفت.
سوفی با آب و تاب گفت:(( اما کجا رو داره که بره؟ دور تا دور دهکده جنگله! شاید راهی به درون داستانها پیدا کرده! شاید یه دروازه که جادویی پیدا کرده! شاید طرف دیگه ی درمنتظرته!))
_ یا شاید هم پیش زنش برگشته و جوری وانمود کرده که انگار من وجود ندارم و ۱۰ سال پیش هم توی یه آسیاب مرده.
سوفی لبش رو گزید و دوباره سراغ خیارها رفت.
_ وقتی می آم پیشت مادرت خونه نیست.
آگاتا گفت:(( تازگیا می ره شهر. توی خونه مون به اندازه کافی بیمار نمی آد. احتمالاً به خاطر جاش هست.))
سوفی میدانست هیچ کس به مادر آگاتا نمیسپرد که حتی جوشهای ناشی از بستن قنداق را درمان کند، چه برسد به بیماریهای دیگر. به آگاتا گفت:(( حتماً همینطوره، به نظرم مردم تو قبرستان حس خوبی ندارند.))
آگاتا گفت:(( قبرستونها هم خوبیهای خودشون رو دارن، نه همسایه ی فضولی ، نه فروشندهای که سرزده از راه برسه و نه دوست مشکوکی که ماسکی روی صورت و کلوچههای رژیمی که همراهش آورده، بهت بگه قراره به مدرسه ی بدها توی سرزمین افسانهای پریان بری.)) و یکی از چوب کبریتها را تکان داد.
سوفی خیارش را پایین آورد.(( پس حالا من شدم دوست مشکوک.))
_ کی ازت خواست بیای سراغ من؟ با تنهایی کاملاً راحت بودم.
_ خودت همیشه میذاری بیام تو.
آگاتا گفت:(( چون تو همیشه خیلی تنها به نظر میآی و من دلم برات میسوزه.))
چشمان سوفی برقی زد.(( دلت برای من میسوزه؟ از خوش شانسیته که کسی مثل من به دیدنت می آد، اون هم وقتی هیچ کس دیگه این کارو نمیکنه. از خوش اقبالیته که کسی مثل من باهات دوست شده. از خوش شانسیته که کسی مثل من این قدر آدم خوبیه .))
۱.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.