Part 1
ات ویو
صبح از خواب بیدار شدم یه روز بد دیگه
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم تهیونگ بین دوتا بچه ها فرق میزاشت یعنی بین لیا و سوجو( لیا دختره سوجو پسره)
اون اصلا لیا دوست نداشت و فقط به سوجو اهمیت میداد
همیشه وقتی از سرکار میومد برای سوجو وسیله میگرفت اما به لیا حتا سلام هم نمیکرد:)
تهیونگ ویو
صبح از خواب بیدار شدم دیدم ات نیست رفتم پایین دیدم داره صبحانه درست میکنه رفتم دست شویی کار های لازم رو انجام دادم:/ و رفتم پیش ات
تهیونگ: صبح بخیر هانی
ات: صبح تو هم بخیر عزیزم
تهیونگ: من میرم قهرمان کوچولو رو پیدا کنم ( و رفت)
ات: هوفففففف خدا خدا اصلا انگار لیا وجود نداره
سوجو ویو
خواب بودم بابام منو بیدار کرد بعد رفتم دست شویی واقعا زندگی خوبی هم مامان بهم نصف اهمیتش رومیداد بابا کلشو راستش رو بخواین اصلا از لیا خوشم نمیاد😒
مامان بیشتر وقتشو با اون میگذرونه و خب رفتیم پایین برای صبحونه بابا برام پیش بندرو گذاشت شروع کردم به خوردن پنکیک عسلی و کاپوچینو بابا هم همینطور
ات ویو
تهیونگ و سوجو اومدن منم براشون پنکیک عسلی و کاپوچینو گذاشتم و رفتم لیا رو بیدار کنم
رفتم داخل اتاقش از پنجره به بیرون نگاه میکرد لبخندی
زدمو گفتم
ات: صب بخیر فندق
لیا : صبح تو هم بخیر مامانی ( و پرید بغل مامانش)
بعد با مامانش رفتن پایین
لیا ویو رفتم سر میز نشستم مامان برام پیش بند گذاشت و پنکیک شکلاتی و کاپوچینو گذاشت برای خودش هم پنکیک عسلی و کاپوچینو
سوجو من پنکیک شکلاتی میخوام ( اخم سوسولی)
ات ببخشید قهرمان شکلات دیگه تموم شد
تهیونگ: ظرف لیا رو گرفتم گذاشتم پیش سوجو و ظرف سوجو ذو گذاشتم پیش ات
ات: عصابم خورد شد ظرف لیا که تهیونگ گذاشت پیش سوجو رو از کنار سوجو برداشتم و کنار لیا گذاشتم
ات: لیا امروز شکلاتی میخوره و سوجو عسلی ( عصبانیت )
تهیونگ : واقعا تاحالا ات رو اینقدر عصبانی ندیده بودم و مجبور شدم حرف ات رو قبول کنم( تو ذهنش)
غروب شد و کل خانواده کنار هم بودن لیا برای کل اعضای خانواده آب آورد ات گرفت سوجو هم گرفت اما تهیونگ وقتی گرفت پرت کرد رو زمین و لیوان شکست و دست لیا ضخمی شد ات تند تند لیا رو گرفت و دستشو چسب زد و رفت پیش تهیونگ و گفت.....
خمارییی
صبح از خواب بیدار شدم یه روز بد دیگه
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم تهیونگ بین دوتا بچه ها فرق میزاشت یعنی بین لیا و سوجو( لیا دختره سوجو پسره)
اون اصلا لیا دوست نداشت و فقط به سوجو اهمیت میداد
همیشه وقتی از سرکار میومد برای سوجو وسیله میگرفت اما به لیا حتا سلام هم نمیکرد:)
تهیونگ ویو
صبح از خواب بیدار شدم دیدم ات نیست رفتم پایین دیدم داره صبحانه درست میکنه رفتم دست شویی کار های لازم رو انجام دادم:/ و رفتم پیش ات
تهیونگ: صبح بخیر هانی
ات: صبح تو هم بخیر عزیزم
تهیونگ: من میرم قهرمان کوچولو رو پیدا کنم ( و رفت)
ات: هوفففففف خدا خدا اصلا انگار لیا وجود نداره
سوجو ویو
خواب بودم بابام منو بیدار کرد بعد رفتم دست شویی واقعا زندگی خوبی هم مامان بهم نصف اهمیتش رومیداد بابا کلشو راستش رو بخواین اصلا از لیا خوشم نمیاد😒
مامان بیشتر وقتشو با اون میگذرونه و خب رفتیم پایین برای صبحونه بابا برام پیش بندرو گذاشت شروع کردم به خوردن پنکیک عسلی و کاپوچینو بابا هم همینطور
ات ویو
تهیونگ و سوجو اومدن منم براشون پنکیک عسلی و کاپوچینو گذاشتم و رفتم لیا رو بیدار کنم
رفتم داخل اتاقش از پنجره به بیرون نگاه میکرد لبخندی
زدمو گفتم
ات: صب بخیر فندق
لیا : صبح تو هم بخیر مامانی ( و پرید بغل مامانش)
بعد با مامانش رفتن پایین
لیا ویو رفتم سر میز نشستم مامان برام پیش بند گذاشت و پنکیک شکلاتی و کاپوچینو گذاشت برای خودش هم پنکیک عسلی و کاپوچینو
سوجو من پنکیک شکلاتی میخوام ( اخم سوسولی)
ات ببخشید قهرمان شکلات دیگه تموم شد
تهیونگ: ظرف لیا رو گرفتم گذاشتم پیش سوجو و ظرف سوجو ذو گذاشتم پیش ات
ات: عصابم خورد شد ظرف لیا که تهیونگ گذاشت پیش سوجو رو از کنار سوجو برداشتم و کنار لیا گذاشتم
ات: لیا امروز شکلاتی میخوره و سوجو عسلی ( عصبانیت )
تهیونگ : واقعا تاحالا ات رو اینقدر عصبانی ندیده بودم و مجبور شدم حرف ات رو قبول کنم( تو ذهنش)
غروب شد و کل خانواده کنار هم بودن لیا برای کل اعضای خانواده آب آورد ات گرفت سوجو هم گرفت اما تهیونگ وقتی گرفت پرت کرد رو زمین و لیوان شکست و دست لیا ضخمی شد ات تند تند لیا رو گرفت و دستشو چسب زد و رفت پیش تهیونگ و گفت.....
خمارییی
۸.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.