پارت18
پارت18
م/ج: دخترم بعد از صبحانه بریم قصر رو نشونت بدم
ات: چشم مادر
م /جین: دامیا دخترم توهم وقتی صبحانتو خوردی بریم تا قصر رو نشونت بدم {مادر جین رو م/جین میزارم }
دامیا: باشه مادر
ات: همه نشسته بودیم صبحانه می خوردیم هیچ کسی حرف نمی زد که
پدربزرگ : جیمین جین امروز یاید برید جای
جین: چشم
جیمین: چشم
ات
وای بدون اینکه بفهمن میگن چشم{ تو ذهنش }
همه صبحانه خوردن
پدربزرگ بلند شد پرنس جین و جیمین هم پشته سرش بلند شدن
فقط ما موندیم سره میز
م/ج: ات صبحانتو خوردی
ات: بله مادر
م/ج: پس بریم تا قصر رو نشونت بدم
ات: چشم بریم
از سره میز بلند شدم و همراه مادر رفتم
م/جین: دامیا تو باید عروس خوبه این خانواده بشی
دامیا: چشم مادرجان مطمئنم باشید عروس خوبه این قصر من میشم{ نیشخند }
ات
با مادر داشتیم توقصر می گشتیم
م/ج: دخترم این قصر از این به بعد خونیه تویه
ات: آره مادر
م/ج: خیلی باید حواستو جمع کنی اینجا خیلیا دنباله قدرت هستن خیلیا دنباله ثروت هستن
اگه حواستو جمع نکنی نابودت میکنن
ات: واقعا آخه چرا اینجا که همه خانواده هستند
م/ج: دخترم به مروره زمان می فهمی
ات: باشه مادر
کله روزو تویه قصر با مادر گشتیم جیمین هم واسطه نهار نیومد یعنی اینقدر کارش طول کشید دیگه داشت کم کم شب میشد منم خسته شدم رفتم تویه اوتاقم نشستم ازتویه پنجره بیرون رو نگاه میکردم که دیدم جیمین وارده حیات قصر شد
این داستان ادامه دارد
م/ج: دخترم بعد از صبحانه بریم قصر رو نشونت بدم
ات: چشم مادر
م /جین: دامیا دخترم توهم وقتی صبحانتو خوردی بریم تا قصر رو نشونت بدم {مادر جین رو م/جین میزارم }
دامیا: باشه مادر
ات: همه نشسته بودیم صبحانه می خوردیم هیچ کسی حرف نمی زد که
پدربزرگ : جیمین جین امروز یاید برید جای
جین: چشم
جیمین: چشم
ات
وای بدون اینکه بفهمن میگن چشم{ تو ذهنش }
همه صبحانه خوردن
پدربزرگ بلند شد پرنس جین و جیمین هم پشته سرش بلند شدن
فقط ما موندیم سره میز
م/ج: ات صبحانتو خوردی
ات: بله مادر
م/ج: پس بریم تا قصر رو نشونت بدم
ات: چشم بریم
از سره میز بلند شدم و همراه مادر رفتم
م/جین: دامیا تو باید عروس خوبه این خانواده بشی
دامیا: چشم مادرجان مطمئنم باشید عروس خوبه این قصر من میشم{ نیشخند }
ات
با مادر داشتیم توقصر می گشتیم
م/ج: دخترم این قصر از این به بعد خونیه تویه
ات: آره مادر
م/ج: خیلی باید حواستو جمع کنی اینجا خیلیا دنباله قدرت هستن خیلیا دنباله ثروت هستن
اگه حواستو جمع نکنی نابودت میکنن
ات: واقعا آخه چرا اینجا که همه خانواده هستند
م/ج: دخترم به مروره زمان می فهمی
ات: باشه مادر
کله روزو تویه قصر با مادر گشتیم جیمین هم واسطه نهار نیومد یعنی اینقدر کارش طول کشید دیگه داشت کم کم شب میشد منم خسته شدم رفتم تویه اوتاقم نشستم ازتویه پنجره بیرون رو نگاه میکردم که دیدم جیمین وارده حیات قصر شد
این داستان ادامه دارد
۸.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.