به وقت نیمه شب🌒 p4
#بهوقتنیمهشب🌒 "p4"
سرانجام به جنگل رسید؛ در آن جنگل افسونگر، درختهای کاج در خود پیچیده خودنمایی میکردند، که اگر میلا ذره ای بی دقتی میکرد پایش به آنها گیر میکرد. سوسوی نور لرزان مهتاب نشان میداد، که درختهایی مانند پرده ابریشم، هورا، سربرا اولادام، شوکرام، چنار خونبار و.. هم وجود داشت. دخترک با تعجب و وحشت، به آن جنگل نگاه میکرد که حس کرد چیزی از کنارش رد شد! مردمک چشمهای عسلی و درشتش به ریزی یک دانه شن شده بود! با تمام توان میدوید! انگار جورجینا را فراموش کرده بود.. مانند دیوانه ها میدوید، که پایش به چیزی گیر کرد و با صورت به زمین برخورد کرد. بلند شد و دستانش را آغشته به خون دید.. زیر دستش را که نگاه کرد ،با چیزی که جلوی چشمانش بود چند لحظه خشکش زد.. ذهنش خالی شد! چه چیزی در صورتش بود ؟ترس؟ نگرانی؟ غم؟ هیچ کدام! انگار که فلج شده بود و چهره اش خالی از هر احساسی بود!
(فلش بک به سال 2018-مسکو)
زویا: زانو بزن
_هرگز!
زویا: پس هرگز به زنده ماندن فکر نکن. خب؟
پیرمرد ۲۴۰ ساله به او سجده کرد. دخترک نیشخندی از سر غرور زد"انتظار بخشش که نداری؟" جرئهای از قهوهاش خورد و بقیه را روی سر پیرمرد خالی کرد"زمان مرگت فرا رسیده پیرمرد!"
_تو هیچ چیز نمیدانی اگر اتفاقی برای من بیفتد در بد مخمصه ای میافتی!
زویا هیچ جوابی نداد و با همان نیشخند مسخره چند گلوله در بدن آن خونآشام پیر خالی کرد. اما به جای جسد او، جسد خودش را دید! بله! زویا مرده بود و حال یک روح بود!
(پایان فلش بک)
#فراموش_شده
_Daisy
سرانجام به جنگل رسید؛ در آن جنگل افسونگر، درختهای کاج در خود پیچیده خودنمایی میکردند، که اگر میلا ذره ای بی دقتی میکرد پایش به آنها گیر میکرد. سوسوی نور لرزان مهتاب نشان میداد، که درختهایی مانند پرده ابریشم، هورا، سربرا اولادام، شوکرام، چنار خونبار و.. هم وجود داشت. دخترک با تعجب و وحشت، به آن جنگل نگاه میکرد که حس کرد چیزی از کنارش رد شد! مردمک چشمهای عسلی و درشتش به ریزی یک دانه شن شده بود! با تمام توان میدوید! انگار جورجینا را فراموش کرده بود.. مانند دیوانه ها میدوید، که پایش به چیزی گیر کرد و با صورت به زمین برخورد کرد. بلند شد و دستانش را آغشته به خون دید.. زیر دستش را که نگاه کرد ،با چیزی که جلوی چشمانش بود چند لحظه خشکش زد.. ذهنش خالی شد! چه چیزی در صورتش بود ؟ترس؟ نگرانی؟ غم؟ هیچ کدام! انگار که فلج شده بود و چهره اش خالی از هر احساسی بود!
(فلش بک به سال 2018-مسکو)
زویا: زانو بزن
_هرگز!
زویا: پس هرگز به زنده ماندن فکر نکن. خب؟
پیرمرد ۲۴۰ ساله به او سجده کرد. دخترک نیشخندی از سر غرور زد"انتظار بخشش که نداری؟" جرئهای از قهوهاش خورد و بقیه را روی سر پیرمرد خالی کرد"زمان مرگت فرا رسیده پیرمرد!"
_تو هیچ چیز نمیدانی اگر اتفاقی برای من بیفتد در بد مخمصه ای میافتی!
زویا هیچ جوابی نداد و با همان نیشخند مسخره چند گلوله در بدن آن خونآشام پیر خالی کرد. اما به جای جسد او، جسد خودش را دید! بله! زویا مرده بود و حال یک روح بود!
(پایان فلش بک)
#فراموش_شده
_Daisy
۱.۶k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.