"•عشق خونی•" "•پارت23•" "•بخش اول•"
قسمت بیست و سوم: شکار شدن شکارچی<br>
مصمم سرجام ایستادم ـــ نمی ذارم بهش اسیب بزنی! یوکی ناباور خندید ـــ عقلتو از دست دادی؟! اون یک خوناشامه، خوناشامی که جیهوپ رو تا مرز مرگ کشونده! می فهمی اینو؟! جمله اخرش رو داد زد که از ترس بدنم لرزید. فکش منقبض شد ـــ برو کنار! من ـــ نمی تونم اجازه بدم بکشیش. پوزخندی زد ـــ پس تو رو هم میکشم خائن! چطور تونستی بهمون خیانت کنی؟؟ چطور تونستی رهامون کنی؟ ما قرار بود دنیامون رو از خوناشاما پاکسازی کنیم، چطور تونستی عاشق یکی از وحشی تریناشون بشی؟! مثل خودش داد زدم ـــ من فهمیدم اونا هم حق زندگی دارن، به خاطر کارای خلاف شون باید تنبیه بشن ولی مرگ حقشون نیس. من فقط نمی خوام هیچکدومتون رو از دست بدم، من می خوام از دو طرف محافظت کنم. اسلحه رو گرفت پایین ـــ اونا دشمن ما هستن و دشمن مون هم میمونن، این قانون طبیعته، ما شکارچی هستیم و اونا شکار هایی که باید نابود بشن. اسلحه رو انداخت زمین ـــ تو نمی تونی هم شکار و هم شکارچی رو کنار خودت نگه داری، حالا که انتخابت بودن با اوناس، دیگه حق نداری به ما نزدیک بشی.<br><br>
جدی توی چشمام زل زد ـــ دفعه دیگه ببینمت به عنوان یک خوناشام بهت نگاه میکنم و میکشمت! مات نگاش کردم و دستامو طرفینم قرار دادم، با چشمای اشکی نگام کرد و رفت. با چشمام تا اخرین لحظه بدرقش کردم. جیمین با چهره بی حسی منو به سمت خودش چرخوند و اروم بغلم کرد. نفس عمیقی کشیدم و عطر تنش رو وارد ریه هام کردم. حس میکنم قلبم داره میترکه! عقب کشیدم و ازش جدا شدم. سرمو انداختم پایین و با صدای خشکی گفتم ـــ بیا دیگه هیچوقت همو نبینیم و همه چیز رو فراموش کنیم! اینجوری هیچکدوممون اسیب نمی بینیم و زنده می مونیم! بدون اینکه منتظر جوابش باشم، عمارتش رو ترک کردم. بی هدف و سرگردون توی جنگل حرکت میکردم. بی رمق سرعتم رو اهسته تر کردم.<br><br>
چرا باید اینجوری بشه؟ چرا من باید تنها بشم؟ چرا نتونستم اونایی که دوسشون دارم رو پیش خودم نگه دارم و ازشون محافظت کنم؟ چرا همه چیز انقدر پیچیده شده و من همه رو از دست دادم؟! به ماه نگاهی انداختم ـــ الان تنهای تنها شدم...مثل تو! امشب اسمون ابری بود و هیچ ستاره ای دیده نمی شد و جنگل فقط با نور کم ماه روشن مونده بود. نفسمو رها کردم و به سمت مقصد نامشخصم حرکت کردم. یکدفعه با گرفته شدن دستمالی رو دهنم، خشکم زد. به سختی نفسمو نگه داشتم و تقلا میکردم ولی بیفایده بود و با یک نفس کشیدن کوتاه، تاریکی مطلق نصیبم شد....<br><br>
سایا: در اتاقم رو باز کردم و سعی کردم از توی کمد لباس خواب مناسبی پیدا کنم. پوکر به داخل کمد خیره شدم ـــ اینا دیگه چین؟ لباسن یا یک تیکه پارچه؟ -_- حرصی یک لباس خواب قرمز توری ـــ پارچه ای از داخل کمد برداشتم. چرا این لباس خوابا یا قرمز ان یا مشکی؟! رنگ قحطه؟! کلافه پوشیدمش و توی ایینه به خودم نگاهی انداختم، یاد این هرزه های توی بار افتادم *-* پوفی کردم و روی تخت دراز کشیدم وپتو رو تا روی گردنم کشیدم. چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم، چن ثانیه نگذشته بود که با باز شدن در اتاق، افکارم مخشوش شد و مثل مجسمه بی حرکت به تخت چسبیدم. با پایین و بالا شدن تخت، پلکم لرزید ولی همچنان بی حرکت موندم. وقتی که دیگه هیچی حس نکردم اروم چشمام رو باز کردم و سرمو چرخوندم که با چشمای کوک مواجه شدم.<br><br>
کنارم دراز کشیده بود و پتو رو روش انداخته بود. خیره و بدون پلک زدن نگام میکرد. رنگم مثل گچ شد و صدای تپش قلبم رو قشنگ می شنیدم و حس میکردم. با صدای لرزونی گفتم ـــ چ...چرا اومدی...اتاقِ...مَ..من؟! ـــ اینجا عمارت منه، پس همه ی اتاق های این عمارت هم مال منن! جملش خیلی سنگین بود، چن بار پشت سر هم پلک زدم و قانع شده نگاش کردم که خودشو کشید جلو و همون طور که به لبام زل زده بود، محکم لباشو روشون کوبید. متعجب نگاش کردم که چشماش رو بست و با لذت می مکیدشون! اولین بوسم بود و اصلا نمی دونستم باید چه واکنشی نشون بدم و سیخ ایستاده بودم. گازهای ارومی می گرفت که بی اختیار ناله های ریزی از بین لبام خارج می شد. با یک مک محکم عقب کشید و نفس نفس زنان نگام کرد. سرخ شده بودم و اصلا جرعت نگاه کردن بهش رو نداشتم. نیشخندی زد ـــ تا وقتی که امادگیشو داشته باشی، صبر میکنم!
مصمم سرجام ایستادم ـــ نمی ذارم بهش اسیب بزنی! یوکی ناباور خندید ـــ عقلتو از دست دادی؟! اون یک خوناشامه، خوناشامی که جیهوپ رو تا مرز مرگ کشونده! می فهمی اینو؟! جمله اخرش رو داد زد که از ترس بدنم لرزید. فکش منقبض شد ـــ برو کنار! من ـــ نمی تونم اجازه بدم بکشیش. پوزخندی زد ـــ پس تو رو هم میکشم خائن! چطور تونستی بهمون خیانت کنی؟؟ چطور تونستی رهامون کنی؟ ما قرار بود دنیامون رو از خوناشاما پاکسازی کنیم، چطور تونستی عاشق یکی از وحشی تریناشون بشی؟! مثل خودش داد زدم ـــ من فهمیدم اونا هم حق زندگی دارن، به خاطر کارای خلاف شون باید تنبیه بشن ولی مرگ حقشون نیس. من فقط نمی خوام هیچکدومتون رو از دست بدم، من می خوام از دو طرف محافظت کنم. اسلحه رو گرفت پایین ـــ اونا دشمن ما هستن و دشمن مون هم میمونن، این قانون طبیعته، ما شکارچی هستیم و اونا شکار هایی که باید نابود بشن. اسلحه رو انداخت زمین ـــ تو نمی تونی هم شکار و هم شکارچی رو کنار خودت نگه داری، حالا که انتخابت بودن با اوناس، دیگه حق نداری به ما نزدیک بشی.<br><br>
جدی توی چشمام زل زد ـــ دفعه دیگه ببینمت به عنوان یک خوناشام بهت نگاه میکنم و میکشمت! مات نگاش کردم و دستامو طرفینم قرار دادم، با چشمای اشکی نگام کرد و رفت. با چشمام تا اخرین لحظه بدرقش کردم. جیمین با چهره بی حسی منو به سمت خودش چرخوند و اروم بغلم کرد. نفس عمیقی کشیدم و عطر تنش رو وارد ریه هام کردم. حس میکنم قلبم داره میترکه! عقب کشیدم و ازش جدا شدم. سرمو انداختم پایین و با صدای خشکی گفتم ـــ بیا دیگه هیچوقت همو نبینیم و همه چیز رو فراموش کنیم! اینجوری هیچکدوممون اسیب نمی بینیم و زنده می مونیم! بدون اینکه منتظر جوابش باشم، عمارتش رو ترک کردم. بی هدف و سرگردون توی جنگل حرکت میکردم. بی رمق سرعتم رو اهسته تر کردم.<br><br>
چرا باید اینجوری بشه؟ چرا من باید تنها بشم؟ چرا نتونستم اونایی که دوسشون دارم رو پیش خودم نگه دارم و ازشون محافظت کنم؟ چرا همه چیز انقدر پیچیده شده و من همه رو از دست دادم؟! به ماه نگاهی انداختم ـــ الان تنهای تنها شدم...مثل تو! امشب اسمون ابری بود و هیچ ستاره ای دیده نمی شد و جنگل فقط با نور کم ماه روشن مونده بود. نفسمو رها کردم و به سمت مقصد نامشخصم حرکت کردم. یکدفعه با گرفته شدن دستمالی رو دهنم، خشکم زد. به سختی نفسمو نگه داشتم و تقلا میکردم ولی بیفایده بود و با یک نفس کشیدن کوتاه، تاریکی مطلق نصیبم شد....<br><br>
سایا: در اتاقم رو باز کردم و سعی کردم از توی کمد لباس خواب مناسبی پیدا کنم. پوکر به داخل کمد خیره شدم ـــ اینا دیگه چین؟ لباسن یا یک تیکه پارچه؟ -_- حرصی یک لباس خواب قرمز توری ـــ پارچه ای از داخل کمد برداشتم. چرا این لباس خوابا یا قرمز ان یا مشکی؟! رنگ قحطه؟! کلافه پوشیدمش و توی ایینه به خودم نگاهی انداختم، یاد این هرزه های توی بار افتادم *-* پوفی کردم و روی تخت دراز کشیدم وپتو رو تا روی گردنم کشیدم. چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم، چن ثانیه نگذشته بود که با باز شدن در اتاق، افکارم مخشوش شد و مثل مجسمه بی حرکت به تخت چسبیدم. با پایین و بالا شدن تخت، پلکم لرزید ولی همچنان بی حرکت موندم. وقتی که دیگه هیچی حس نکردم اروم چشمام رو باز کردم و سرمو چرخوندم که با چشمای کوک مواجه شدم.<br><br>
کنارم دراز کشیده بود و پتو رو روش انداخته بود. خیره و بدون پلک زدن نگام میکرد. رنگم مثل گچ شد و صدای تپش قلبم رو قشنگ می شنیدم و حس میکردم. با صدای لرزونی گفتم ـــ چ...چرا اومدی...اتاقِ...مَ..من؟! ـــ اینجا عمارت منه، پس همه ی اتاق های این عمارت هم مال منن! جملش خیلی سنگین بود، چن بار پشت سر هم پلک زدم و قانع شده نگاش کردم که خودشو کشید جلو و همون طور که به لبام زل زده بود، محکم لباشو روشون کوبید. متعجب نگاش کردم که چشماش رو بست و با لذت می مکیدشون! اولین بوسم بود و اصلا نمی دونستم باید چه واکنشی نشون بدم و سیخ ایستاده بودم. گازهای ارومی می گرفت که بی اختیار ناله های ریزی از بین لبام خارج می شد. با یک مک محکم عقب کشید و نفس نفس زنان نگام کرد. سرخ شده بودم و اصلا جرعت نگاه کردن بهش رو نداشتم. نیشخندی زد ـــ تا وقتی که امادگیشو داشته باشی، صبر میکنم!
۲۲.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱