Part : ۶۱
Part : ۶۱ 《بال های سیاه》
زیبایی دختر واقعا قابل تحسین بود و باعث شد این سری خطاب به دختر خوابیده زمزمه هاشو ادامه بده:
_ و تو گربه ی من! منو تو از روز اول عاشقیمون این همه بد خواه داریم!باید بگم از قدم نحس توعه یا از شانس گنده منه؟
شایدم از طالع نحسمون؟!
به نظرت یه روزی میشه منو تو "ما" بشیم؟ یا قراره مثله همیشه جلوی راهمون مانع بزارن؟
روی آرنجش سمت دختر خم شد... و خیره به مژه های بلند دختر گفت:
_طوری که فهمیدم نه تویه زندگیه قبلیم شانس اینو که با هم باشیم رو داشتیم نه تویه این زندگی! شاید باید برای زندگیه بعدیم هم صبر کنیم!!!
آه...به نظرت تقصیره کیه؟ کی داره اینطوری بازیمون میده و از بازی دادن ما لذت میبره؟!
ماریا با شنیدن زمزمه های پسر تا حدودی بیدار شده بود و حالا هم خودشو به خواب زده بود تا حرف هایه پسر رو بشنوه...حدس پسر درست بود...یکی داشت بازیشون میداد و این قشنگ مشخص بود...یکی داشت احساسات اون دو تا رو به بازی میگرفت و از درد کشیدن اونا لذت میبرد...وگرنه چه دلیلی داشت بعد از دو هزار سال دوباره پسر به زندگیه ماریا برگرده؟ اونم در حالی که پسر خواب اونو از چند ماه پیش میدید و اونو با بال های دورنگش میشناخت!؟
باید به موقعش سراغ کسی که این بازیه مسخره رو راه انداخته بود میرفت..اما قبلش پسر باید برای اون میشد..
ماریا چشم هایه بستش رو باز کرد و آروم سمت پسری که حالا پشت سرش دراز کشیده بود و بهش خیره بود برگشت...
نور ماه داخل اتاق رو نسبتا روشن میکرد و باعث میشد پسر بتونه چشم های سبز و زمردیه دختر رو ببینه و زیبایی اونا رو تحسین کنه...از اون طرف دختر تویه چشم های سیاه پسر که کاملا مثله سیاهچاله بودن غرق شده بود...عاشق اون دو تا گوی سیاه بود...اون دو تا گوی اونقدر سیاه بودن که میتونست انعکاس خودش رو تویه چشم هایه ستاره ایه پسر ببینه...
اونقدر به چشم هایه هم خیره بودن که نفهمیدن فاصله ی بین صورت هاشون داره کم و کمتر میشه...و حالا اونقدری صورت هاشون نزدیک هم بود که برخورد نفس های گرم همدیگه رو به صورت هاشون حس می کردن...
طی یک تصمیم ناگهانی پسر دستش رو به کمر دختر رسوند و اونو بیشتر به جلو کشید تا اینکه لب هاشون روی هم قرار گرفت...عاشقانه همدیگه رو می بوسیدن....حالا چشم هاشون که پره حرف های ناگفته بود رو بسته بودن...
گاهی همه چیز تویه دیدن خلاصه نمیشه...گاهی وقتا به جای دیدن...باید حس کرد...واسه ی همینه که اکثر افرادی که همو میبوسن چشم هاشون رو میبندن...چون حس کردنه "عشق" حسی وصف نشدنیه...
زیبایی دختر واقعا قابل تحسین بود و باعث شد این سری خطاب به دختر خوابیده زمزمه هاشو ادامه بده:
_ و تو گربه ی من! منو تو از روز اول عاشقیمون این همه بد خواه داریم!باید بگم از قدم نحس توعه یا از شانس گنده منه؟
شایدم از طالع نحسمون؟!
به نظرت یه روزی میشه منو تو "ما" بشیم؟ یا قراره مثله همیشه جلوی راهمون مانع بزارن؟
روی آرنجش سمت دختر خم شد... و خیره به مژه های بلند دختر گفت:
_طوری که فهمیدم نه تویه زندگیه قبلیم شانس اینو که با هم باشیم رو داشتیم نه تویه این زندگی! شاید باید برای زندگیه بعدیم هم صبر کنیم!!!
آه...به نظرت تقصیره کیه؟ کی داره اینطوری بازیمون میده و از بازی دادن ما لذت میبره؟!
ماریا با شنیدن زمزمه های پسر تا حدودی بیدار شده بود و حالا هم خودشو به خواب زده بود تا حرف هایه پسر رو بشنوه...حدس پسر درست بود...یکی داشت بازیشون میداد و این قشنگ مشخص بود...یکی داشت احساسات اون دو تا رو به بازی میگرفت و از درد کشیدن اونا لذت میبرد...وگرنه چه دلیلی داشت بعد از دو هزار سال دوباره پسر به زندگیه ماریا برگرده؟ اونم در حالی که پسر خواب اونو از چند ماه پیش میدید و اونو با بال های دورنگش میشناخت!؟
باید به موقعش سراغ کسی که این بازیه مسخره رو راه انداخته بود میرفت..اما قبلش پسر باید برای اون میشد..
ماریا چشم هایه بستش رو باز کرد و آروم سمت پسری که حالا پشت سرش دراز کشیده بود و بهش خیره بود برگشت...
نور ماه داخل اتاق رو نسبتا روشن میکرد و باعث میشد پسر بتونه چشم های سبز و زمردیه دختر رو ببینه و زیبایی اونا رو تحسین کنه...از اون طرف دختر تویه چشم های سیاه پسر که کاملا مثله سیاهچاله بودن غرق شده بود...عاشق اون دو تا گوی سیاه بود...اون دو تا گوی اونقدر سیاه بودن که میتونست انعکاس خودش رو تویه چشم هایه ستاره ایه پسر ببینه...
اونقدر به چشم هایه هم خیره بودن که نفهمیدن فاصله ی بین صورت هاشون داره کم و کمتر میشه...و حالا اونقدری صورت هاشون نزدیک هم بود که برخورد نفس های گرم همدیگه رو به صورت هاشون حس می کردن...
طی یک تصمیم ناگهانی پسر دستش رو به کمر دختر رسوند و اونو بیشتر به جلو کشید تا اینکه لب هاشون روی هم قرار گرفت...عاشقانه همدیگه رو می بوسیدن....حالا چشم هاشون که پره حرف های ناگفته بود رو بسته بودن...
گاهی همه چیز تویه دیدن خلاصه نمیشه...گاهی وقتا به جای دیدن...باید حس کرد...واسه ی همینه که اکثر افرادی که همو میبوسن چشم هاشون رو میبندن...چون حس کردنه "عشق" حسی وصف نشدنیه...
۴.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.