pawn/پارت ۴۶
از زبان ا/ت:
تهیونگ از دیدم خارج شد... گفت: ات کی پشت سرته؟...
برگشتم پشتمو نگاه کردم... دیدم رییسم داره میاد سمت من... آروم گفتم: بعدا بهت زنگ میزنم... گوشیو قطع کردم... به سمت من اومد... گفتم: چی شده آقای ...
ووک: انقد رسمی باهام صحبت نکن... ووک صدام بزن... راحت ترم
ات: اکی...
احساس راحتی نکردی که از سالن بیرون اومدی؟
ووک: چرا... ولی بیشتر تورو میشناسم... اومدم کمی باهات صحبت کنم و هوایی بخورم... مزاحمت شدم؟
ات: نه... با دوستم صحبت میکردم...
از زبان تهیونگ:
توی ماشینم نشسته بودم... اون آدم کاملا توی تراس اومده بود...دیگه پیش ات بود... درسته که چهرش از این فاصله قابل رویت نبود ولی متوجه شدم که برای من غریبس... رو به روی ات ایستاده بود و مشغول صحبت باهاش شده بود...
صحبتم نیمه تموم موند با ا/ت... ولی باید میرفتم... چون میدونستم ات دیگه نمیتونه باهام صحبت کنه...
روز بعد...
از زبان یوجین:
دیشب تهیونگ وقتی برگشت بهم گفت که نتونسته زیاد با ات حرف بزنه... بهم گفت قراره ات رو سوپرایز کنه... برای همین گفت به ویلای ساحلی میره تا همه چیزو آماده کنه...
از زبان ا/ت:
تهیونگ بهم مسیج داد... نوشته بود بعد از کار شرکت برم ویلای ساحلی... در جوابش نوشتم: دلم میخواد بیام ولی باید تا آخر شب برگردم خونه...
تهیونگ هم گفت که خودش منو برمیگردونه...
عصر...
از زبان تهیونگ:
همه چیز آماده بود... برای اومدن ا/ت لحظه شماری میکردم... فقط منتظر بودم برسه...
از زبان نویسنده:
ا/ت بلاخره رسید... جلوی در خونه ایستاد... پشت هم و با عجله در میزد... صورتشو به در شیشه ای چسبوند و تهیونگ رو صدا زد... تهیونگ با شنیدن صدای ات سریع به سمت در رفت... درو که باز کرد ات بی وقفه تهیونگ رو درآغوش کشید... تهیونگ خندید... گفت: چه خبره دختر!... چرا انقد سر و صدا میکنی؟...
ات محکم تهیونگ رو میبوسید و میگفت: خب دیر درو باز کردی دیگه... داشتم لحظه ها رو از دست میدادم... هر یک ثانیه بودن با تو برای من خیلی باارزشه
تهیونگ: و همینطور برای من!!...
از زبان ا/ت:
با تهیونگ داخل رفتیم... هنوز ننشسته بودم که پرسید: دیشب کی بود اومد توی تراس؟
ا/ت: رییسم بود... ووک
تهیونگ: رییستو همینقد صمیمی صدا میزنی؟
ا/ت: صب کن ببینم... حسادت کردی؟
تهیونگ: ابدا... فقط سوال بود
ا/ت: نه بابا چه صمیمیتی... فقط ازم خواهش کرد که اسمشو صدا بزنم و باهاش رسمی نباشم...
تهیونگ دستمو گرفت و گفت: اینا رو بیخیال... بیا برات یه چیزی دارم
ا/ت: چی؟
تهیونگ: سوپرایزه... دنبالم بیا...
تهیونگ از دیدم خارج شد... گفت: ات کی پشت سرته؟...
برگشتم پشتمو نگاه کردم... دیدم رییسم داره میاد سمت من... آروم گفتم: بعدا بهت زنگ میزنم... گوشیو قطع کردم... به سمت من اومد... گفتم: چی شده آقای ...
ووک: انقد رسمی باهام صحبت نکن... ووک صدام بزن... راحت ترم
ات: اکی...
احساس راحتی نکردی که از سالن بیرون اومدی؟
ووک: چرا... ولی بیشتر تورو میشناسم... اومدم کمی باهات صحبت کنم و هوایی بخورم... مزاحمت شدم؟
ات: نه... با دوستم صحبت میکردم...
از زبان تهیونگ:
توی ماشینم نشسته بودم... اون آدم کاملا توی تراس اومده بود...دیگه پیش ات بود... درسته که چهرش از این فاصله قابل رویت نبود ولی متوجه شدم که برای من غریبس... رو به روی ات ایستاده بود و مشغول صحبت باهاش شده بود...
صحبتم نیمه تموم موند با ا/ت... ولی باید میرفتم... چون میدونستم ات دیگه نمیتونه باهام صحبت کنه...
روز بعد...
از زبان یوجین:
دیشب تهیونگ وقتی برگشت بهم گفت که نتونسته زیاد با ات حرف بزنه... بهم گفت قراره ات رو سوپرایز کنه... برای همین گفت به ویلای ساحلی میره تا همه چیزو آماده کنه...
از زبان ا/ت:
تهیونگ بهم مسیج داد... نوشته بود بعد از کار شرکت برم ویلای ساحلی... در جوابش نوشتم: دلم میخواد بیام ولی باید تا آخر شب برگردم خونه...
تهیونگ هم گفت که خودش منو برمیگردونه...
عصر...
از زبان تهیونگ:
همه چیز آماده بود... برای اومدن ا/ت لحظه شماری میکردم... فقط منتظر بودم برسه...
از زبان نویسنده:
ا/ت بلاخره رسید... جلوی در خونه ایستاد... پشت هم و با عجله در میزد... صورتشو به در شیشه ای چسبوند و تهیونگ رو صدا زد... تهیونگ با شنیدن صدای ات سریع به سمت در رفت... درو که باز کرد ات بی وقفه تهیونگ رو درآغوش کشید... تهیونگ خندید... گفت: چه خبره دختر!... چرا انقد سر و صدا میکنی؟...
ات محکم تهیونگ رو میبوسید و میگفت: خب دیر درو باز کردی دیگه... داشتم لحظه ها رو از دست میدادم... هر یک ثانیه بودن با تو برای من خیلی باارزشه
تهیونگ: و همینطور برای من!!...
از زبان ا/ت:
با تهیونگ داخل رفتیم... هنوز ننشسته بودم که پرسید: دیشب کی بود اومد توی تراس؟
ا/ت: رییسم بود... ووک
تهیونگ: رییستو همینقد صمیمی صدا میزنی؟
ا/ت: صب کن ببینم... حسادت کردی؟
تهیونگ: ابدا... فقط سوال بود
ا/ت: نه بابا چه صمیمیتی... فقط ازم خواهش کرد که اسمشو صدا بزنم و باهاش رسمی نباشم...
تهیونگ دستمو گرفت و گفت: اینا رو بیخیال... بیا برات یه چیزی دارم
ا/ت: چی؟
تهیونگ: سوپرایزه... دنبالم بیا...
۱۷.۴k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.