𝐛𝐚𝐝 𝐛𝐨𝐲 p10
رفتم بیرون منتظر کوک بودم که الکس اومد پیشم.......
الکس ویو:
از دست جونگکوک داشتم روانی میشدم رفتم خونه خوابیدم صبح تصمیم گرفتم یکم پیاده روی کنم شاید از فکر اون گاو بیام بیرون که دیدم ات با لباس مدرسه منتظر یکی وایساده از فرصت استفاده کردم و رفتم پیشش
الکس: سلام ات
ات: سلام :)
الکس: منتظر کسی هستی؟
ات: آره منتظر دوستم هستم
مطمئنم منتظر جونگکوکه نگاهی به اطرافم کردم دیدم هنوز کسی شبیه اون گاو این اطراف نیست رفتم سمت ات
ات: داری چیکار میکنی؟
الکس: *لبخند*
ات ویو:
داشت میومد نزدیکم منم هی میرفتم عقب که خوردم به دیوار
الکس: منتظر جونگکوک هستی؟
ات: چیزه.... آره
الکس: تو با اون احمق چیکار داریییییییی؟ *داد*
ات:.....
الکس: دارم باهات حرف میزنمممم
ترسیده بودم تا حالا کسی اینجوری سرم داد نکشیده بود بغض کرده بودم ولی جلوی خودمو گرفتم همش دعا دعا میکردم کوک بیاد
الکس: پس حرف نمیزنی؟؟
ات:....
الکس: باشه
که محکم موهام رو گرفت و عصبانی زل زد تو چشمام
الکس: یبار دیگه میپرسم تو با اون احمق چیکار داری؟
ات: فقط خواستم باهاش برم مدرسه *با صدای بغض دار*
الکس: تو گوه میخوری با اون احمق بری مدرسه
دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم که یه قطره از اشکم ریخت رو زمین
الکس: چرا گریه میکنی
ات: هق ولم... کن هق
الکس: زر نزن
ات: اصلا به تو چه دوست دارم باهاش میرم مدرسه *گریه*
خواستم باز حرف بزنم که لبش رو گذاشت رو لبم
کوک ویو:
توف باز باید جسیکا رو مخ رو ببرم پیش دوستاش دختره رو مخ
جسیکا رو رسوندم و با سرعت رفتم سمت خونه ات داشتم میرسیدم که با چیزی که دیدم اختیارم رو از دست دادم اون الاغ چرا داره ات رو میبوسه
کوک: هوییی روانی داری چه غلطی میکنی؟؟(داد)
ات ویو:
تا صدای کوک رو شنیدم هم خوشحال شدم هم ترسیدم چون خیلی عصبانی بود الکس ازم جدا شد و رفت طرفش.....
الکس ویو:
از دست جونگکوک داشتم روانی میشدم رفتم خونه خوابیدم صبح تصمیم گرفتم یکم پیاده روی کنم شاید از فکر اون گاو بیام بیرون که دیدم ات با لباس مدرسه منتظر یکی وایساده از فرصت استفاده کردم و رفتم پیشش
الکس: سلام ات
ات: سلام :)
الکس: منتظر کسی هستی؟
ات: آره منتظر دوستم هستم
مطمئنم منتظر جونگکوکه نگاهی به اطرافم کردم دیدم هنوز کسی شبیه اون گاو این اطراف نیست رفتم سمت ات
ات: داری چیکار میکنی؟
الکس: *لبخند*
ات ویو:
داشت میومد نزدیکم منم هی میرفتم عقب که خوردم به دیوار
الکس: منتظر جونگکوک هستی؟
ات: چیزه.... آره
الکس: تو با اون احمق چیکار داریییییییی؟ *داد*
ات:.....
الکس: دارم باهات حرف میزنمممم
ترسیده بودم تا حالا کسی اینجوری سرم داد نکشیده بود بغض کرده بودم ولی جلوی خودمو گرفتم همش دعا دعا میکردم کوک بیاد
الکس: پس حرف نمیزنی؟؟
ات:....
الکس: باشه
که محکم موهام رو گرفت و عصبانی زل زد تو چشمام
الکس: یبار دیگه میپرسم تو با اون احمق چیکار داری؟
ات: فقط خواستم باهاش برم مدرسه *با صدای بغض دار*
الکس: تو گوه میخوری با اون احمق بری مدرسه
دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم که یه قطره از اشکم ریخت رو زمین
الکس: چرا گریه میکنی
ات: هق ولم... کن هق
الکس: زر نزن
ات: اصلا به تو چه دوست دارم باهاش میرم مدرسه *گریه*
خواستم باز حرف بزنم که لبش رو گذاشت رو لبم
کوک ویو:
توف باز باید جسیکا رو مخ رو ببرم پیش دوستاش دختره رو مخ
جسیکا رو رسوندم و با سرعت رفتم سمت خونه ات داشتم میرسیدم که با چیزی که دیدم اختیارم رو از دست دادم اون الاغ چرا داره ات رو میبوسه
کوک: هوییی روانی داری چه غلطی میکنی؟؟(داد)
ات ویو:
تا صدای کوک رو شنیدم هم خوشحال شدم هم ترسیدم چون خیلی عصبانی بود الکس ازم جدا شد و رفت طرفش.....
۱۵.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.