خوناشام کمیاب ( پارت ۷)
بورام:اینجا باحاله فقط یکم ترسناکه
جونگ کوک:خاصیت جنگل همینه دیگه
بورام:میگم من وقتی با مامانت حرف میزدم خیلی استرس داشتم،اگر بفهمن من آدمم و خراب کنم چی
جونگ کوک:خراب نمیکنی،فقط باید نقشتو خوب بازی کنی
بورام:فک نکنم بتونم
جونگ کوک:تو فقط کارایی که من میگمو انجام بده،اونجوری کسی بهت شک نمیکنه
بورام:باشه
پ ج:جونگ کوک...
جونگ کوک:بابا بره چی اومدی اینجا
پ ج:اومدم عروسمو ببینم،وقنی مامانت بهم این خبر و داد نمیتونستم صبر کنم و به دیدنش نیام
جونگ کوک: بورام بابامه
بورام:از دیدنتون خوشحالم آقای جئون
پ ج:منم همینطور...من به خاطر این اتفاق امشب همه ی خاندان و دعوت کردم برای شام ، خودتونو آماده کنید
جونگ کوک:بابا اینکارا لازم نبود
م ج:چرا لازم نیست...این بهترین اتفاق زندگی من و پدرته
جونگ کوک:مامان میشه بورام و ببری و برای امشب آمادش کنی؟
بورام:نه واقعا لازم به این کارا نیست،من خودم آماده میشم
م ج:فکر خوبیه جونگ کوک...اینطوری میتونیم باهم بیشترم آشنا بشیم
پ ج:جونگ کوک من و توهم باید بریم به یه سری کارا برسیم،وقت زیادی تا شب نمونده
جونگ کوک:باشه میبینمت بورام
م ج:جونگ کوک...
جونگ کوک:بله مامان
م ج: بورامو بوس نمیکنی؟
جونگ کوک:عااااا
بورام:خانم جئون راستش من یکم سرما خوردم میترسم جونگ کوکم مریض شه
م ج:نترس،با یه بوس اتفاقی براش نمیوفته، جونگ کوک بوسش کن
جونگ کوک:
نمیدونستم چیکار کنم ، دست و پامو گم کرده بودم،برای اینکه فقط مامانم ول کنه سرشو بوسیدم ولی مامانم راضی نشد شت
میگفت لباشو ببوسم ولی تا خواستم نزدیکش شم یهو تهیونگ اومد و نجاتم داد
تهیونگ:چیکار میخواستین بکنین...بدون اجازه ی من
بورام:تهیونگ خوب شد که اومدی
جونگ کوک:راس میگه...نجاتش دادی
بورام:کجا بودی تهیونگ
تهیونگ:هیجا.... یه گشتی میزدم
م ج:خب دیگه...منو بورام میریم آماده شیم،شمام برین به کاراتون برسین
جونگ کوک: میبینمت بورام
بورام:فعلا
بورام استرسی داشت که قابل توصیف نبود،هم استرس کارشو داشت هم اینکه اگر نتونه نقششو خوب بازی کنه جونگ کوک چه بلایی سر خودشو تهیونگ میاره
از برملا شدن رازی که با خودش داشت میترسید،اگر فاش میشد باید چیکار میکرد؟
م ج:عزیزم...باید بریم، مراسم داره شروع میشه
بورام:اوه آره...بریم
جونگ کوک:خوشگل شدی
بورام: باید یه چیزی بهت بگم
جونگ کوک:بگو
بورام:راستش من...م...من
جونگ کوک:نترس حرفتو بزن
بورام:من...عااا...هیچی،فقط خواستم بگم...
تهیونگ:بورام چه قشنگ شدی
بورام:مرسی
تهیونگ:یه خبر خوب براتون دارم
جونگکوک:بگو
تهیونگ:از دخترعموت درخواست ازدواج کردم،اونم قبول کرد
جونگکوک:چی
تهیونگ:چیه مگه
جونگکوک:..........
جونگ کوک:خاصیت جنگل همینه دیگه
بورام:میگم من وقتی با مامانت حرف میزدم خیلی استرس داشتم،اگر بفهمن من آدمم و خراب کنم چی
جونگ کوک:خراب نمیکنی،فقط باید نقشتو خوب بازی کنی
بورام:فک نکنم بتونم
جونگ کوک:تو فقط کارایی که من میگمو انجام بده،اونجوری کسی بهت شک نمیکنه
بورام:باشه
پ ج:جونگ کوک...
جونگ کوک:بابا بره چی اومدی اینجا
پ ج:اومدم عروسمو ببینم،وقنی مامانت بهم این خبر و داد نمیتونستم صبر کنم و به دیدنش نیام
جونگ کوک: بورام بابامه
بورام:از دیدنتون خوشحالم آقای جئون
پ ج:منم همینطور...من به خاطر این اتفاق امشب همه ی خاندان و دعوت کردم برای شام ، خودتونو آماده کنید
جونگ کوک:بابا اینکارا لازم نبود
م ج:چرا لازم نیست...این بهترین اتفاق زندگی من و پدرته
جونگ کوک:مامان میشه بورام و ببری و برای امشب آمادش کنی؟
بورام:نه واقعا لازم به این کارا نیست،من خودم آماده میشم
م ج:فکر خوبیه جونگ کوک...اینطوری میتونیم باهم بیشترم آشنا بشیم
پ ج:جونگ کوک من و توهم باید بریم به یه سری کارا برسیم،وقت زیادی تا شب نمونده
جونگ کوک:باشه میبینمت بورام
م ج:جونگ کوک...
جونگ کوک:بله مامان
م ج: بورامو بوس نمیکنی؟
جونگ کوک:عااااا
بورام:خانم جئون راستش من یکم سرما خوردم میترسم جونگ کوکم مریض شه
م ج:نترس،با یه بوس اتفاقی براش نمیوفته، جونگ کوک بوسش کن
جونگ کوک:
نمیدونستم چیکار کنم ، دست و پامو گم کرده بودم،برای اینکه فقط مامانم ول کنه سرشو بوسیدم ولی مامانم راضی نشد شت
میگفت لباشو ببوسم ولی تا خواستم نزدیکش شم یهو تهیونگ اومد و نجاتم داد
تهیونگ:چیکار میخواستین بکنین...بدون اجازه ی من
بورام:تهیونگ خوب شد که اومدی
جونگ کوک:راس میگه...نجاتش دادی
بورام:کجا بودی تهیونگ
تهیونگ:هیجا.... یه گشتی میزدم
م ج:خب دیگه...منو بورام میریم آماده شیم،شمام برین به کاراتون برسین
جونگ کوک: میبینمت بورام
بورام:فعلا
بورام استرسی داشت که قابل توصیف نبود،هم استرس کارشو داشت هم اینکه اگر نتونه نقششو خوب بازی کنه جونگ کوک چه بلایی سر خودشو تهیونگ میاره
از برملا شدن رازی که با خودش داشت میترسید،اگر فاش میشد باید چیکار میکرد؟
م ج:عزیزم...باید بریم، مراسم داره شروع میشه
بورام:اوه آره...بریم
جونگ کوک:خوشگل شدی
بورام: باید یه چیزی بهت بگم
جونگ کوک:بگو
بورام:راستش من...م...من
جونگ کوک:نترس حرفتو بزن
بورام:من...عااا...هیچی،فقط خواستم بگم...
تهیونگ:بورام چه قشنگ شدی
بورام:مرسی
تهیونگ:یه خبر خوب براتون دارم
جونگکوک:بگو
تهیونگ:از دخترعموت درخواست ازدواج کردم،اونم قبول کرد
جونگکوک:چی
تهیونگ:چیه مگه
جونگکوک:..........
۱۲.۱k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.