(ازدواج اجباری)Part.1
ا/ت ویو.
من 21سالمه هنوز ازدواج نکردم،بابام خیلی خیلی پولداره.
رفته بودم،توی پارک قدم بزنم.
رفتم قدم زدم،بعد 1ساعت هم رفتم خونه.
خیلی سر و صدا میومد یه ماشین لوکس هم جلوی در بود.
رفتم تو ببینم چه خبره دیدم یه حدود ۵۵ ساله یقه بابام رو گرفته خیلی هم ادم داشت.
رفتم یقه بابام رو اذش جدا کردم و هولش دادم.
گفت
مرده:چیکار میکنی
ا/ت:تو چرا یقه بابام رو گرفتی
مرده:چون اون از من پول گرفته و پس نداده
ا/ت:چی
بابای ا/ت:دخترم برو کنار اون بامن کار داره.
همون لحظه رفتم کنار و بابام گفت.
بابای ا/ت:میدونم اون پول خیلی خیلی زیادی هست ولی 1ماه بهم فرصت بده
مرده:چی 1ماه یا همین الان میدی یا اینکه
ا/ت:مگه اون پول چقدر
مرده:پانصد هزار دلار یعنی ۳۰ ملیارد.
ا/ت:چی
مرده:اره
بابای ا/ت:چیکار میتونم برات کنم بجای پول.
مرده بهم نگاه انداخت و گفت
مرده:دخترت رو بده به وزن دخترت هم کم میکنم.
بابای:چی
مرده:مگه نه......
ا/ت:چی میگی
بابای ا/ت:قبول میکنم
ا/ت:بابا چیمیگی داری من و میفروشی
بابای ا/ت:دخترم مجبورم
ا/ت:باشه.
بعدش وزنه رو اوردن.
دقیقا من 47کیلو بودم.
مرده:خب پولت ۳۰ملیارد بود،ولی الان دیگه هیچ پولی نداری پیش ما و دخترت هم با پسرم ازدواج میکنه
ا/ت:چی
مرده:دخترت چند سالشه
بابای ا/ت:21
مرده:خوبه پسره منم 22سالشه.
بابای ا/ت:پس توافق کردیم.
مرده:اره ما فردا میایم دنبال عروس خانوم فقط لباس عروس رو واسش میفرستیم
از زبون نویسنده
فردا شد واسه ا/ت یه لباس لختی فرستاد.
عکسش رو میذارم اسلاید دوم.
اومدن دنبال ا/ت.
ا/ت ویو
رفتم سوار ماشین شدم.
دیدم پسره خیلی خوشتیپ و جذابه.
عکس کوک هم میذارم اسلاید سوم..گفت
کوک:اسمت چیه
ا/ت:ا/ت اسم تو چیه
کوک:اسم من جانکوک هست که بهم میگن کوک
ا/ت:باشه
کوک:نگاه کن یه سری قوانین داریم1نباید بدون ازاجم بری بیرون.
شب دیر نکنی مگر نه تنبیه میشی
ا/ت:چه تنبیه
کوک:شب موقع خواب تنبیهت میکنم.
ا/ت:برو بابا
کوک:و باهام درست حرف بزنی.
خلاصه رفتیم عروسی بذور رقصیدیم.
رفتیم نشستیم روی صندلی عروس دوماد.
داشت از لب میبوسیدمتم که نذاشتم
گفت
کوک: قانون4باید بذاری هرکاری کنم.
مجبور شدم ببوسمش.
رفتیم خونه.
موقع خواب گفتم
ا/ت:بیا زیپ این لباس کوفتی رو باز کن واسم
کوک:من میرم بیرون از اتاق بخوابم.
ا/ت:وای خداروشکر رفتی
کوک:قانون ۳باهام درست حرف بزن یادته.
ا/ت:باشه.
صبح شد.
اومد تو اتاقم گفت
کوک:هی پاشو دوستم جیمین داره میاد اینجا
ا/ت:هوی چه خبرته
دیدم با عصابانیت داره میاد سمتم.
از زبون نویسنده.
کوک با عصابانیت رفت سمت ا/ت.
موهاش رو گرفت.
و کبوند به دیوار.
بعدش بامشت تن تن میزد به شکمه ا/ت.
با مشت زد به دستای ا/ت که کبود دستاش کبود شد ا/ت.
بعد با ،شت زد به صورت ا/ت که جاش موند.
ا/ت بیهوش شد.
کوک اون لحظه نمیدونست چیکار کنه.
بعد ۱دقیقه ا/ت بهوش اومد و...
کوک بیشتر از دستش عصابانی شد محکم با پا میزد به ا/ت.
که ا/ت گفت
ا/ت:بس کن الان مهمونت میاد
کوک اغلش اومد سرجاش ولش کردو....
رفت خودش رو اماده کنه.
ا/ت یه لباس خوب پوشیدو.
جیمین اومد.
ا/ت و جانکوک رفتن پیش جیمین
جیمین گفت
جیمین:ا/ت چرا دستت انقدر کبوده.
ا/ت:کار کوک
پایان
من 21سالمه هنوز ازدواج نکردم،بابام خیلی خیلی پولداره.
رفته بودم،توی پارک قدم بزنم.
رفتم قدم زدم،بعد 1ساعت هم رفتم خونه.
خیلی سر و صدا میومد یه ماشین لوکس هم جلوی در بود.
رفتم تو ببینم چه خبره دیدم یه حدود ۵۵ ساله یقه بابام رو گرفته خیلی هم ادم داشت.
رفتم یقه بابام رو اذش جدا کردم و هولش دادم.
گفت
مرده:چیکار میکنی
ا/ت:تو چرا یقه بابام رو گرفتی
مرده:چون اون از من پول گرفته و پس نداده
ا/ت:چی
بابای ا/ت:دخترم برو کنار اون بامن کار داره.
همون لحظه رفتم کنار و بابام گفت.
بابای ا/ت:میدونم اون پول خیلی خیلی زیادی هست ولی 1ماه بهم فرصت بده
مرده:چی 1ماه یا همین الان میدی یا اینکه
ا/ت:مگه اون پول چقدر
مرده:پانصد هزار دلار یعنی ۳۰ ملیارد.
ا/ت:چی
مرده:اره
بابای ا/ت:چیکار میتونم برات کنم بجای پول.
مرده بهم نگاه انداخت و گفت
مرده:دخترت رو بده به وزن دخترت هم کم میکنم.
بابای:چی
مرده:مگه نه......
ا/ت:چی میگی
بابای ا/ت:قبول میکنم
ا/ت:بابا چیمیگی داری من و میفروشی
بابای ا/ت:دخترم مجبورم
ا/ت:باشه.
بعدش وزنه رو اوردن.
دقیقا من 47کیلو بودم.
مرده:خب پولت ۳۰ملیارد بود،ولی الان دیگه هیچ پولی نداری پیش ما و دخترت هم با پسرم ازدواج میکنه
ا/ت:چی
مرده:دخترت چند سالشه
بابای ا/ت:21
مرده:خوبه پسره منم 22سالشه.
بابای ا/ت:پس توافق کردیم.
مرده:اره ما فردا میایم دنبال عروس خانوم فقط لباس عروس رو واسش میفرستیم
از زبون نویسنده
فردا شد واسه ا/ت یه لباس لختی فرستاد.
عکسش رو میذارم اسلاید دوم.
اومدن دنبال ا/ت.
ا/ت ویو
رفتم سوار ماشین شدم.
دیدم پسره خیلی خوشتیپ و جذابه.
عکس کوک هم میذارم اسلاید سوم..گفت
کوک:اسمت چیه
ا/ت:ا/ت اسم تو چیه
کوک:اسم من جانکوک هست که بهم میگن کوک
ا/ت:باشه
کوک:نگاه کن یه سری قوانین داریم1نباید بدون ازاجم بری بیرون.
شب دیر نکنی مگر نه تنبیه میشی
ا/ت:چه تنبیه
کوک:شب موقع خواب تنبیهت میکنم.
ا/ت:برو بابا
کوک:و باهام درست حرف بزنی.
خلاصه رفتیم عروسی بذور رقصیدیم.
رفتیم نشستیم روی صندلی عروس دوماد.
داشت از لب میبوسیدمتم که نذاشتم
گفت
کوک: قانون4باید بذاری هرکاری کنم.
مجبور شدم ببوسمش.
رفتیم خونه.
موقع خواب گفتم
ا/ت:بیا زیپ این لباس کوفتی رو باز کن واسم
کوک:من میرم بیرون از اتاق بخوابم.
ا/ت:وای خداروشکر رفتی
کوک:قانون ۳باهام درست حرف بزن یادته.
ا/ت:باشه.
صبح شد.
اومد تو اتاقم گفت
کوک:هی پاشو دوستم جیمین داره میاد اینجا
ا/ت:هوی چه خبرته
دیدم با عصابانیت داره میاد سمتم.
از زبون نویسنده.
کوک با عصابانیت رفت سمت ا/ت.
موهاش رو گرفت.
و کبوند به دیوار.
بعدش بامشت تن تن میزد به شکمه ا/ت.
با مشت زد به دستای ا/ت که کبود دستاش کبود شد ا/ت.
بعد با ،شت زد به صورت ا/ت که جاش موند.
ا/ت بیهوش شد.
کوک اون لحظه نمیدونست چیکار کنه.
بعد ۱دقیقه ا/ت بهوش اومد و...
کوک بیشتر از دستش عصابانی شد محکم با پا میزد به ا/ت.
که ا/ت گفت
ا/ت:بس کن الان مهمونت میاد
کوک اغلش اومد سرجاش ولش کردو....
رفت خودش رو اماده کنه.
ا/ت یه لباس خوب پوشیدو.
جیمین اومد.
ا/ت و جانکوک رفتن پیش جیمین
جیمین گفت
جیمین:ا/ت چرا دستت انقدر کبوده.
ا/ت:کار کوک
پایان
۱۶.۸k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.