ستاره اسمون من♪
ستاره اسمون من♪
#پارت63
«از زبان چویا»
سری تکون داد ـو دیگه حرفی نزد.
از میله ی فلزی فاصله گرفتم ـو سمت ـه خونه راه افتادم، بعداز کمی رفتن وایسادم.
بدون ـه اینکه برگردم دستمو تکون دادم که متقابلا دستشو تکون داد.
دوباره به راهم ادامه دادم.
درو باز کردم ـو داخل رفتم که دیدم کائده ـو میوچان به کمک مارگارت *مامان بزرگشون* از همین الان دارن خونه رو برای کریسمس اماده میکنن.
لبخندی زدم ـو گفتم: انگار خیلی خوشحالین.
هرسه تاشون لبخندی زدن که سمت پله ها رفتم.
در ـه اتاقو باز کردم ـو لباسمو عوض کردم ـو پایین رفتم، منم مشغول ـه کمک کردن بهشون شدم تا اینکه ساعت یازده شب شد.
دستامو به هم قفل کردم ـو به سمت ـه بالا کشیدمشون ـو کش ـو قوسی به بدنم دادم.
دستامو از هم فاصله دادم ـو گفتم: خب، برای امروز بسه.
کائده بلافاصله گفت: خسته نباشی بابا.
لبخندی زدم ـو دستمو رو سرش گذاشتم ـو گفتم: توعم همینطور.
کائده بالا پایین پرید ـو با خوشحالی گفت: اخجون هفته ی بعد کریسمسه!! کائده چان خیلی خوشحاله، قراره با داداش دازای کلی خوشبگذرونه!!!!
با حرفش تعجب کردم ـو گفتم: مگه قراره اون دراز هم بیاد؟
میو از توی اشپزخونه گفت: چویا جلوی بچه درست حرف بزن یاد میگیره، بعدشم.. اومدن دازای چیزیو کم نمیکنه، اخه چه مشکلی با این پسر داری؟
اخمی کردم ـو گفتم: اون سرتا پاش پر مشکله.
با یه سینی کوچیک که چارتا ماگ قهوره روشون بود اومدـو رو مبل نشست، سینی رو، رو میز گذاشت ـو بهم نگاهی انداخت و گفت: دازای هفته ی بعد برای کریسمس میاد اینجا، پس سعی کن تا اون موقع مشکلاتتو باهاش رفع کنی و رفتارت مناسبی داشته باشی.
تچی زیر لب گفتم ـو کنارش رو مبل نشستم، ماگ رو برداشتم ـو کمی از شکلات داغ داخلشو خوردم.
نگاهی به کائده انداختم و ماگو به لبام نزدیک کردم که کائده گفت: بابا، از داداش بدت میاد؟ مگه اون بچه ت نیست؟
با حرفش شکلات داغ پرید تو گلوم که باعث سرفه م شد.
میو اروم زد به پشتم، بعد از اینکه سرفه هام تموم شد دوباره به کائده نگاه کردم و گفتم: معلومه که نه! چرا باید بچه مون باشه وقتی فقط یه ماه ازم کوچیکتره؟
میو خنده ی ریزی کرد ـو گفت: بچه س، چی میفهمه.
مارگارت سری تکون داد ـو دستشو رو سر کائده گذاشت.
«از زبان دازای»
دستمو رو میز گذاشتم ـو چونم م روی دستم، به تانا زل زدم که لبخند گرمی زده بود ـو داشت غذایی که سفارش داده بودمو میخورد.
اروم سرشو بالا اورد ـو گفت: چرا نمیخوری؟ امروز انگار کسلی.
چشمامو روهم گذاشتم ـو گفتم:...
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت63
«از زبان چویا»
سری تکون داد ـو دیگه حرفی نزد.
از میله ی فلزی فاصله گرفتم ـو سمت ـه خونه راه افتادم، بعداز کمی رفتن وایسادم.
بدون ـه اینکه برگردم دستمو تکون دادم که متقابلا دستشو تکون داد.
دوباره به راهم ادامه دادم.
درو باز کردم ـو داخل رفتم که دیدم کائده ـو میوچان به کمک مارگارت *مامان بزرگشون* از همین الان دارن خونه رو برای کریسمس اماده میکنن.
لبخندی زدم ـو گفتم: انگار خیلی خوشحالین.
هرسه تاشون لبخندی زدن که سمت پله ها رفتم.
در ـه اتاقو باز کردم ـو لباسمو عوض کردم ـو پایین رفتم، منم مشغول ـه کمک کردن بهشون شدم تا اینکه ساعت یازده شب شد.
دستامو به هم قفل کردم ـو به سمت ـه بالا کشیدمشون ـو کش ـو قوسی به بدنم دادم.
دستامو از هم فاصله دادم ـو گفتم: خب، برای امروز بسه.
کائده بلافاصله گفت: خسته نباشی بابا.
لبخندی زدم ـو دستمو رو سرش گذاشتم ـو گفتم: توعم همینطور.
کائده بالا پایین پرید ـو با خوشحالی گفت: اخجون هفته ی بعد کریسمسه!! کائده چان خیلی خوشحاله، قراره با داداش دازای کلی خوشبگذرونه!!!!
با حرفش تعجب کردم ـو گفتم: مگه قراره اون دراز هم بیاد؟
میو از توی اشپزخونه گفت: چویا جلوی بچه درست حرف بزن یاد میگیره، بعدشم.. اومدن دازای چیزیو کم نمیکنه، اخه چه مشکلی با این پسر داری؟
اخمی کردم ـو گفتم: اون سرتا پاش پر مشکله.
با یه سینی کوچیک که چارتا ماگ قهوره روشون بود اومدـو رو مبل نشست، سینی رو، رو میز گذاشت ـو بهم نگاهی انداخت و گفت: دازای هفته ی بعد برای کریسمس میاد اینجا، پس سعی کن تا اون موقع مشکلاتتو باهاش رفع کنی و رفتارت مناسبی داشته باشی.
تچی زیر لب گفتم ـو کنارش رو مبل نشستم، ماگ رو برداشتم ـو کمی از شکلات داغ داخلشو خوردم.
نگاهی به کائده انداختم و ماگو به لبام نزدیک کردم که کائده گفت: بابا، از داداش بدت میاد؟ مگه اون بچه ت نیست؟
با حرفش شکلات داغ پرید تو گلوم که باعث سرفه م شد.
میو اروم زد به پشتم، بعد از اینکه سرفه هام تموم شد دوباره به کائده نگاه کردم و گفتم: معلومه که نه! چرا باید بچه مون باشه وقتی فقط یه ماه ازم کوچیکتره؟
میو خنده ی ریزی کرد ـو گفت: بچه س، چی میفهمه.
مارگارت سری تکون داد ـو دستشو رو سر کائده گذاشت.
«از زبان دازای»
دستمو رو میز گذاشتم ـو چونم م روی دستم، به تانا زل زدم که لبخند گرمی زده بود ـو داشت غذایی که سفارش داده بودمو میخورد.
اروم سرشو بالا اورد ـو گفت: چرا نمیخوری؟ امروز انگار کسلی.
چشمامو روهم گذاشتم ـو گفتم:...
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۵.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.