خیال گمشده part 1
Part 1
خیال گمشده
Imagination lost
مینویسم برای خیالی که سرگردان است
..................................................
بعضی اوقات اونقدر زندگی برات نا مفهمومه که دیگ نمیدونی چی رو باید درست کنی ، چی کار باید بکنی
واس چی تلاش کنی
همونطور که به بیرون پنجره زل زده بودم با خودم گفتم
یعنی انقدر زندگی من ساده ست
نفسم رو بیرون دادم اما مگ میشد نفس کشید بغضم سنگینی میکرد به پالتوی قهوه ای رنگم چنگ زدم
هوا بدجور سرد بود زندگی من خیلی ساده ست
یا من اینطوری میبینم
غافل از اینکه از خیلی چیزا خبر ندارم
از کافه ای قدیمی که رو یکی از صندلی های قهوه ایش نشسته بودم پا شدم به سمت بیرون راه کج کردم
هوا گرگ میش بود
نه تاریک نه روشن
نه شب نه روز
خالی از پوچی که درونم احساس میکردم همرنگ شده بود با آسمونی که زیرش بودم
ساعت ۱۰ رو نشون میداد
باید تا ساعت ۱۱ ظهر اونجا باشم
پا تند کردم و همین باعث شد
- هی دختر خانوم حواست کجاست ؟!
+ ببخشید آجوشی من عجله دارم
بلاخره رسیدم
لبخند ملیحی زدم باید این کار رو جور کنم وگرنه نمیتونم پول اجاره خونه رو بدم
به ساختمون بلند روبه روم نگاه کردم
تو میتونی دختر برو
وقتی واردش شدم استرس خاصی درونم رو گرفت
با چشم های نگران به هر کسی که مشغول کار بود نگاهی انداختم
تا این که
- خانم مین ات ؟؟
+ اوه سلام خودم هستم
مرد لبخندی بهم زد که باعث شد قلب آشفته ام به آرامش ترین حالت ممکن برسه صورت مهربونی داشت به نظر میومد ۴۰ سالش باشه
با کت و شلوار رسمی
- برای استخدام اومدید میدونم ، میتونید من رو آقای هان صدا کنید. دنبالم بیاد.
خیال گمشده
Imagination lost
مینویسم برای خیالی که سرگردان است
..................................................
بعضی اوقات اونقدر زندگی برات نا مفهمومه که دیگ نمیدونی چی رو باید درست کنی ، چی کار باید بکنی
واس چی تلاش کنی
همونطور که به بیرون پنجره زل زده بودم با خودم گفتم
یعنی انقدر زندگی من ساده ست
نفسم رو بیرون دادم اما مگ میشد نفس کشید بغضم سنگینی میکرد به پالتوی قهوه ای رنگم چنگ زدم
هوا بدجور سرد بود زندگی من خیلی ساده ست
یا من اینطوری میبینم
غافل از اینکه از خیلی چیزا خبر ندارم
از کافه ای قدیمی که رو یکی از صندلی های قهوه ایش نشسته بودم پا شدم به سمت بیرون راه کج کردم
هوا گرگ میش بود
نه تاریک نه روشن
نه شب نه روز
خالی از پوچی که درونم احساس میکردم همرنگ شده بود با آسمونی که زیرش بودم
ساعت ۱۰ رو نشون میداد
باید تا ساعت ۱۱ ظهر اونجا باشم
پا تند کردم و همین باعث شد
- هی دختر خانوم حواست کجاست ؟!
+ ببخشید آجوشی من عجله دارم
بلاخره رسیدم
لبخند ملیحی زدم باید این کار رو جور کنم وگرنه نمیتونم پول اجاره خونه رو بدم
به ساختمون بلند روبه روم نگاه کردم
تو میتونی دختر برو
وقتی واردش شدم استرس خاصی درونم رو گرفت
با چشم های نگران به هر کسی که مشغول کار بود نگاهی انداختم
تا این که
- خانم مین ات ؟؟
+ اوه سلام خودم هستم
مرد لبخندی بهم زد که باعث شد قلب آشفته ام به آرامش ترین حالت ممکن برسه صورت مهربونی داشت به نظر میومد ۴۰ سالش باشه
با کت و شلوار رسمی
- برای استخدام اومدید میدونم ، میتونید من رو آقای هان صدا کنید. دنبالم بیاد.
۳۵.۴k
۰۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.