این تک پارتی سد انده..برای همه پیشنهاد نمیشه..
برای بار دیگه به خودم توی اینه نگاه کردم..
صورت پف کرده،چشای قرمز،موهای ریخته..
همه دست به دست هم داده بودن تا من رو از همه چیز نا امید کنن..
بار دیگه به دستم،که با خون تزئین شده بود نگاه کردم..
همیشه خودکشی هام نا موفقن..
نمیدونم چرا تموم نمیشه..
اون دیگه رفته..دیگه چی برام مونده؟..
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون..
دیگه اون روحیه لطیف و دخترونمو نداشتم!..
از خونه که رفتم بیرون صدای یه مشت دختر هر.زه به گوشم خورد..
یکی از همینا بود که زندگیم رو بهم زد!..
..«چقد خوشگله..
..«ینی دوست دختر داره؟
..«وای وای موهاشوووو
راوی«ولی..چرا زندگیش رو بهم زدن؟..
-فلشبکبه۲ماهپیش-
سونشی«یونگیا..یونگیا اومدممم
یونگی«اومدی بیب..
سونشی«اوهوم اوهوم..
یونگی«خب برو بشین تا مهمونمونو برات بیارم..
راوی«یونگی میره و با یه دختر بر میگرده..
یونگی«این دختر عموم یونسو عه..
سونشی«عوو خوشبختم
یونسو«هیم..یونگی جونم این دختره رو چرا انتخاب کردی..؟نه قیافه داره نه هیکل...واقعا درکت نمیکنم..
راوی«یونگب ساکت بود و این سونشی رو نگران تر میکرد..
بعد از شام،سونشی میخاد بره پیش یونسو که ببینه خابه یا نه..
ولی..صداهای خوبی نمیشنوه..!
از قفل در اونور اتاق رو میبینه..
ولی کاش نمیدید!..
براش سخت بود که ببینه عشقش داره با دختر عموش لب میگیره...
اونجا دور شد..ولی هیچی به هیچکس نگفت و یدفعه غیب میشه.!..
-زمانحال-
به لبه پرتگاه رفتم..
هه جالبه..!
بعد از جداییمون،ازدواج کرد و الان بچه هم داره..
داشتم از اون لبه به دوتا کفتر اون پایین نگاه میکردم..
حتی اوناهم خوشبختن..
با اینکه سرطان داشتم و بزودی میمردم..اما دیگه نمیتونستم تحمل کنم..میخام زودتر تموم بشه..
داد زدم«دوست دارم مین یونگی..
و سیاهی متلق..:)
صورت پف کرده،چشای قرمز،موهای ریخته..
همه دست به دست هم داده بودن تا من رو از همه چیز نا امید کنن..
بار دیگه به دستم،که با خون تزئین شده بود نگاه کردم..
همیشه خودکشی هام نا موفقن..
نمیدونم چرا تموم نمیشه..
اون دیگه رفته..دیگه چی برام مونده؟..
لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون..
دیگه اون روحیه لطیف و دخترونمو نداشتم!..
از خونه که رفتم بیرون صدای یه مشت دختر هر.زه به گوشم خورد..
یکی از همینا بود که زندگیم رو بهم زد!..
..«چقد خوشگله..
..«ینی دوست دختر داره؟
..«وای وای موهاشوووو
راوی«ولی..چرا زندگیش رو بهم زدن؟..
-فلشبکبه۲ماهپیش-
سونشی«یونگیا..یونگیا اومدممم
یونگی«اومدی بیب..
سونشی«اوهوم اوهوم..
یونگی«خب برو بشین تا مهمونمونو برات بیارم..
راوی«یونگی میره و با یه دختر بر میگرده..
یونگی«این دختر عموم یونسو عه..
سونشی«عوو خوشبختم
یونسو«هیم..یونگی جونم این دختره رو چرا انتخاب کردی..؟نه قیافه داره نه هیکل...واقعا درکت نمیکنم..
راوی«یونگب ساکت بود و این سونشی رو نگران تر میکرد..
بعد از شام،سونشی میخاد بره پیش یونسو که ببینه خابه یا نه..
ولی..صداهای خوبی نمیشنوه..!
از قفل در اونور اتاق رو میبینه..
ولی کاش نمیدید!..
براش سخت بود که ببینه عشقش داره با دختر عموش لب میگیره...
اونجا دور شد..ولی هیچی به هیچکس نگفت و یدفعه غیب میشه.!..
-زمانحال-
به لبه پرتگاه رفتم..
هه جالبه..!
بعد از جداییمون،ازدواج کرد و الان بچه هم داره..
داشتم از اون لبه به دوتا کفتر اون پایین نگاه میکردم..
حتی اوناهم خوشبختن..
با اینکه سرطان داشتم و بزودی میمردم..اما دیگه نمیتونستم تحمل کنم..میخام زودتر تموم بشه..
داد زدم«دوست دارم مین یونگی..
و سیاهی متلق..:)
۳۱.۶k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.