P2
جونگ کوک : ا/ت حاملس
چشای جیمین از تعجب باز شد و فقط نگاهم کرد اما هیچی نگفت تا اینکه بعد از چند ثانیه گفت : تهیونگ اومده میرم پیشه اون
با سر تایید کردم که پاشد و از جاش رفت منم دوباره به حالت قبلیه خود برگشتم و سرم رو به مبل تکیه دادم .
(ا/ت ویو)
روی تخت نشسته بودم و فکر میکردم نمیدونستم چیکار باید بکنم فقط این رو میدونستم که الان یه کوچولو باهامه یه کوچولو که دلیل بودنم این جاست درسته که خودم نخواستم داشته باشمش ولی الان دارمش پس باید مراقبش باشم این بچه الان از هر چیزی بیشتر بهم نزدیکه پس شاید بتونم با این کوچولو حرف بزنم چون اون چیزی نمیشنوه و فقط میتونه به حرفام گوش کنه نمیدونم چرا احساس بدی دارم دلم میخواد گریه کنم و خودم رو خالی کنم این که بدونی تو به انتخاب خودت نیومدی اینجا حالا هم به انتخاب خودت نیست که حامله ای برام درد داشت احساس تنهایی میکردم اونی که منو انتخاب کرد کو ؟ کجاست ؟ چرا الان نیست ؟ چرا الان نیست که حداقل جوابم رو بده ، داشتم از خودم سوال میکردم
که در اتاق باز شد و جونگ کوک اومد تو با نگاه کردن به قیافش ناخواسته زدم زیر گریه و خودم رو جمع کردم با صدای قدم هاش فهمیدم که نزدیکم شد و بعد از چند ثانیه دستش رو روی سرم حس کردم که به آرومی نوازشم میکرد و بردم توی بغلش این بار سعیم برای توقف گریم اثری نداشت و فقط اشکهام روی گونه هام میریختن خودم رو از بغلش آوردم بیرون و اشکهام رو پاک کردم بعدم نگاهم رو بهش دادم که توی چشمام نگاه میکرد نگاهش رو ازم گرفت و گفت : گریه نکن
بعدم اومد و روی تحت دراز کشید با نگاه کردن بهم که هنوز نخوابیدم دستم رو گرفت و کشید پایین که روی تخت افتادم این کارش یعنی بگیر بخواب رو به همدیگه خوابیده بودیم ولی جونگ کوک چشماش رو بسته بود و منم به چشمای بسته شدش نگاه میکردم هیچ وقت نفهمیدم توی چشمام چه حرفی وجود داره
چشای جیمین از تعجب باز شد و فقط نگاهم کرد اما هیچی نگفت تا اینکه بعد از چند ثانیه گفت : تهیونگ اومده میرم پیشه اون
با سر تایید کردم که پاشد و از جاش رفت منم دوباره به حالت قبلیه خود برگشتم و سرم رو به مبل تکیه دادم .
(ا/ت ویو)
روی تخت نشسته بودم و فکر میکردم نمیدونستم چیکار باید بکنم فقط این رو میدونستم که الان یه کوچولو باهامه یه کوچولو که دلیل بودنم این جاست درسته که خودم نخواستم داشته باشمش ولی الان دارمش پس باید مراقبش باشم این بچه الان از هر چیزی بیشتر بهم نزدیکه پس شاید بتونم با این کوچولو حرف بزنم چون اون چیزی نمیشنوه و فقط میتونه به حرفام گوش کنه نمیدونم چرا احساس بدی دارم دلم میخواد گریه کنم و خودم رو خالی کنم این که بدونی تو به انتخاب خودت نیومدی اینجا حالا هم به انتخاب خودت نیست که حامله ای برام درد داشت احساس تنهایی میکردم اونی که منو انتخاب کرد کو ؟ کجاست ؟ چرا الان نیست ؟ چرا الان نیست که حداقل جوابم رو بده ، داشتم از خودم سوال میکردم
که در اتاق باز شد و جونگ کوک اومد تو با نگاه کردن به قیافش ناخواسته زدم زیر گریه و خودم رو جمع کردم با صدای قدم هاش فهمیدم که نزدیکم شد و بعد از چند ثانیه دستش رو روی سرم حس کردم که به آرومی نوازشم میکرد و بردم توی بغلش این بار سعیم برای توقف گریم اثری نداشت و فقط اشکهام روی گونه هام میریختن خودم رو از بغلش آوردم بیرون و اشکهام رو پاک کردم بعدم نگاهم رو بهش دادم که توی چشمام نگاه میکرد نگاهش رو ازم گرفت و گفت : گریه نکن
بعدم اومد و روی تحت دراز کشید با نگاه کردن بهم که هنوز نخوابیدم دستم رو گرفت و کشید پایین که روی تخت افتادم این کارش یعنی بگیر بخواب رو به همدیگه خوابیده بودیم ولی جونگ کوک چشماش رو بسته بود و منم به چشمای بسته شدش نگاه میکردم هیچ وقت نفهمیدم توی چشمام چه حرفی وجود داره
۲۴.۹k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.