(وقتی مافیا بود و.....) پارت ۱
#هیونجین
#استری_کیدز
تو و هیون دوست های صمیمی بودین...توی دوران دبیرستان باهم آشنا شدین و همه چیز رو به ظاهر درمورد همدیگه میدونستید....البته که تو هرگز چیز مهمی رو راجب هیونجین نفهمیده بودی
به ساعت نگاهی انداختی ۹ شب رو نشون میداد...تا الان دیگه کامل آماده شده بودی و آماده ی رفتن بودی
+ آه..درست به موقع
نفس عمیقی کشیدی و به سمت میز وسط حال رفتی تا وسایلت رو توی کیف دستی کوچیک و سیاهی که دستت بود بزاری که توی همون لحظه موبایلت زنگ خورد...با دیدن اسم (پابو کوچولو ) لبخند شیرینی زدی و گوشی رو دم گوشت گرفتی
+ سلام سلام
با ذوق همیشگیت حرف میزدی که باعث شد هیون خندش بگیری...
_ هوم...سلام کوچولو موچولو
+ یاااا...صد بار گفتم اینطوری صدام نزننن
هر دو با هم زدین زیر خنده که هیون لب زد :
_ هوم..خب کوچولویی دیگه...
پوفی کشیدی و نگاهی دوباره به ساعت کردی
+ آه...تو که آدم نمیشی...بگو ببینم چیزی شده ؟
هیون گلوش رو صاف کرد و لب زد :
_ امشب خیلی حس میکنم تنهام...حوصلم سر رفته...میشه بیای ؟
+اااااا....
نگاهت رو دوباره به ساعت دادی
+ خب...راستش امشب...یک قرار دارم
_ قرار ؟
صداش کمی جدی شده بود...
+ اوم...آره...به همین خاطر چطوره برای یک شب دیگه برنامه ریزی کنیم هوم ؟
_ با کی قرار داری ؟
+ با یکی از همکارام...
_ آها...که اینطور...
_ خیله خب....باشه پس میزاریمش برای بعداً
لبخندی زدی
+ ممنونم.... خداحافظ پابو کوچولووو
گوشی رو قطع کردی و توی کیفت جاش دادی...
به ساعت نگاهی انداختی...۱۲ شب شده بود...
به مردی که رو به روت اون ور میز شیک رستوران نشسته بود نگاهی انداختی و لبخندی زدی
+ خب...از صحبت باهاتون لذت بردم...
آروم صندلی رو کنار زدی تا بلند بشی که مرد هم از جاش بلند شد و آروم سرش رو خم کرد
÷ میخواید همراهیتون کنم خانوم کیم ؟
لبخندی تحویلش دادی
+ نه...ممنونم
دوباره تعظیمی بهش کردی...از رستوران خارج شدی و به سمت خیابون نسبتا شلوغ رفتی...
همونجا تاکسیی گرفتی و به سمت خونت راه افتادی...
#استری_کیدز
تو و هیون دوست های صمیمی بودین...توی دوران دبیرستان باهم آشنا شدین و همه چیز رو به ظاهر درمورد همدیگه میدونستید....البته که تو هرگز چیز مهمی رو راجب هیونجین نفهمیده بودی
به ساعت نگاهی انداختی ۹ شب رو نشون میداد...تا الان دیگه کامل آماده شده بودی و آماده ی رفتن بودی
+ آه..درست به موقع
نفس عمیقی کشیدی و به سمت میز وسط حال رفتی تا وسایلت رو توی کیف دستی کوچیک و سیاهی که دستت بود بزاری که توی همون لحظه موبایلت زنگ خورد...با دیدن اسم (پابو کوچولو ) لبخند شیرینی زدی و گوشی رو دم گوشت گرفتی
+ سلام سلام
با ذوق همیشگیت حرف میزدی که باعث شد هیون خندش بگیری...
_ هوم...سلام کوچولو موچولو
+ یاااا...صد بار گفتم اینطوری صدام نزننن
هر دو با هم زدین زیر خنده که هیون لب زد :
_ هوم..خب کوچولویی دیگه...
پوفی کشیدی و نگاهی دوباره به ساعت کردی
+ آه...تو که آدم نمیشی...بگو ببینم چیزی شده ؟
هیون گلوش رو صاف کرد و لب زد :
_ امشب خیلی حس میکنم تنهام...حوصلم سر رفته...میشه بیای ؟
+اااااا....
نگاهت رو دوباره به ساعت دادی
+ خب...راستش امشب...یک قرار دارم
_ قرار ؟
صداش کمی جدی شده بود...
+ اوم...آره...به همین خاطر چطوره برای یک شب دیگه برنامه ریزی کنیم هوم ؟
_ با کی قرار داری ؟
+ با یکی از همکارام...
_ آها...که اینطور...
_ خیله خب....باشه پس میزاریمش برای بعداً
لبخندی زدی
+ ممنونم.... خداحافظ پابو کوچولووو
گوشی رو قطع کردی و توی کیفت جاش دادی...
به ساعت نگاهی انداختی...۱۲ شب شده بود...
به مردی که رو به روت اون ور میز شیک رستوران نشسته بود نگاهی انداختی و لبخندی زدی
+ خب...از صحبت باهاتون لذت بردم...
آروم صندلی رو کنار زدی تا بلند بشی که مرد هم از جاش بلند شد و آروم سرش رو خم کرد
÷ میخواید همراهیتون کنم خانوم کیم ؟
لبخندی تحویلش دادی
+ نه...ممنونم
دوباره تعظیمی بهش کردی...از رستوران خارج شدی و به سمت خیابون نسبتا شلوغ رفتی...
همونجا تاکسیی گرفتی و به سمت خونت راه افتادی...
۳۳.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.